بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

سعید بن جبیر در یکی از وادی های مکه پنهان شده بود. خالد، والی مکه، عده ای را برای دستگیری وی فرستاد. مأموران اموی به دیر راهبی رسیدند و از راهب در باره سعید پرسیدند. او گفت: اوصاف او را برایم بگویید. راهب پس از شنیدن نشانه ها، پناهگاه سعید را به سربازان خالد بن ولید، نشان داد. مأموران او را در حالی که مشغول راز و نیاز با خالق بی نیاز بود، محاصره کردند. آنان گفتند: ما را به دنبال تو فرستاده اند. سعید گفت: چاره ای نیست. شب فرا رسید، می خواستند در دیر راهب، شب را به صبح ببرند، اما سعید وارد دیر نشد. گفتند: برای چه؟ سعید گفت: مسلمان هرگز به دیر راهبان پناه نخواهد برد! خدا، حافظ من است.

آن شب سعید در حیاط دیر ماند. نگهبانان از داخل دیر مراقب او بودند، ناگاه دیدند شیری فرا روی سعید ایستاده است. گفتند: سعید را خواهد خورد. لحظه ای بعد، صحنه ای عجیب و دیدنی رخ داد. شیر پیش روی سعید خوابیده، دست و پای او را می بوسید. همه بینندگان مات و مبهوت شدند. راهبان از این حادثه شگفت زده شدند و گفتند: این شخص از اولیای خداست. سعید گفت: خیر، بنده ای عاصی بیش نیستم. سرانجام راهبان دیر، همه اسلام آوردند. سربازان او را رها کردند. سعید گفت: از قضای الهی نمی توان فرار کرد، لذا همراه سربازان آمده، خود را تسلیم سفّاک زمان، حجّاج ملعون نمود.1

مناظره سعید با حجّاج

حجّاج: اسمت چیست؟

سعیدسعید بن جبیر.

نه، تو شقی بن کثیر هستی.

مادرم نام مرا بهتر از تو می دانست.

تو و مادرت هر دو شقی هستید!

تو عالم به غیب نیستی!

دنیای تو را به جهنّم سوزان مبدّل می کنم!

اگر می دانستم این کار به دست تو است، تو را به خدایی می پذیرفتم.

عقیده ات درباره محمد چیست؟

او پیامبر رحمت و پیشوای امت است.

عقیده تو درباره علی چیست؟ او در بهشت است یا در جهنّم (العیاذباللّه)!

اگر در بهشت و جهنّم رفتم، آنگاه جواب تو را خواهم داد.

عقیده ات در باره خلفا چیست؟

من وکیل مدافع آنان نیستم.

کدام یک را بیشتر دوست می داری؟

آنکه خدا از او خشنود و راضی باشد.

کدام یک از آنان رضایت خدا را بهتر به دست آورده است؟

العلم عنداللّه؛ او آگاه به اسرار است.

نمی خواهی مرا تصدیق کنی؟

دوست ندارم تو را تکذیب کنم.

چرا نمی خندی؟

چگونه خندیدن برای مخلوقی که از خاک آفریده شده است و آتش او را می خورد رواست؟

وای بر تو ای سعید!

برکسی که از جهنّم بیزار است و وارد بهشت می گردد، باکی نیست.2

بالاخره حجّاج دستور داد او را پای دار بردند. سعید در چنین اوضاع و احوالی دست نیاز برداشته، با خدای خود چنین نجوا می کرد: «اللّهمّ لا تسلّطه علی احد...؛ خدایا این جانی را پس از من بر احدی مسلّط مگردان.»3

دعای سعید در حقّ او مستجاب شد و حجّاج پس از قتل سعید، آب خوش نخورد و در بدترین وضع به درک واصل شد

 

1. مجالس الواعظین، ج 3، ص 111 115.
2. همان؛ وفیات الاعیان، ج 2، ص 372؛ اعلام زرکلی، ج 2، ص 93.
3. رجال کشّی، ج 1، ص 335؛ وفیات الاعیان، ج 2، ص 372.