دعای پیامبر(ص) و علی(ع) برای دوست پاک( عمروبن حمق )

 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ 

 


عمروبن حمق از اصحاب پیامبر(ص) و از یاران شجاع و مخلص علی (ع) بود که سرانجام توسط دژخیمان معاویه دستگیر شده و در حصن موصل زندانی گردید، سرش را بریدند و نزد معاویه به هدیه بردند. 
او هنگام جوانی برای پیامبر(ص) آب برد، پیامبر(ص) آن را آشامید و سپس این دعا را در حق او کرد اللهم امتعه بشبابه:«خدایا او را از جوانی بهره مند کن.» 
این دعا آنچنان در حق او به استجابت رسید، که هشتاد سال از عمرش گذشت در عین حال موی سفید در سر و صورت او دیده نشد. 
او روزی به حضور امام علی (ع) آمد، امام دید چهره او زرد شده، پرسید: این زردی چیست؟ 
او عرض کرد: بر اثر بیماری است که به آن مبتلا شده ام .
امام علی (ع) به او فرمود: مااز خوشحالی شما خوشحالیم، و هنگام اندوه شما، غمگین هستیم، و برای بیماری شما بیمار می شویم و برای شما دعا می کنیم.

داستان دوستان جلد 4 نویسنده : محمد محمدی اشتهاردی

 


اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

اثرات عجیب صلوات

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

 

 

صلوات سبب رفع عذاب قبر است .

چنانکه زنی دختری داشت، آن دختر وفات نمود و مادرش در خواب دید که به عذاب الیم و عقاب عظیم گرفتار است و با اندوه بسیار از خواب بیدار شد و زاری آغاز نموده چند روز بر حال فرزند خود اشک می بارید و می نالید تا آنکه بار دیگر آن دختر را در خواب دید خوشحال و شادمان و در روضه فردوس خرامان اشک می ریخت و به او گفت ای دختر آن چه بود که من می دیدم و این چه صورت است که مشاهده می کنم؟ 
جواب داد: ای مادر! به جهت گناهان خود در عذاب بودم چنانچه دیدی و در این روزها عزیزی به کنار مقبره ما گذشت و چند نوبت صلوات فرستاد و ثواب آن ها را به اهل گورستان بخشید و حق تعالی به برکت آن صلوات عذاب را از اهل گورستان برداشت .
در دعوات راوندی از رسول خدا صلی الله علیه و آله روایت است که :
بسیار بر من صلوات بفرستید. زیرا که صلوات فرستادن بر من نور است در قبور و نور است در صراط و نور است در بهشت.

 

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

 

بحارالانوار، ج 94، روایت 63. از کتاب عذابهای قبر. 

 

عدي بن حاتم

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ 

 


(عدي پسر حاتم ) طائي معروف ، از محبين و مخلصين اميرالمؤ منين عليه السلام بود . او از سال دهم هجري كه مسلمان شد هميشه در خدمت امام عليه السلام بود و در جنگ جمل و صفين و نهروان ملازم ركاب حضرت بوده است و در جنگ جمل يك چشم او مجروح شد و نابينا گشت .
به خاطر كاري وقتي به معاويه وارد شد ، معاويه گفت : چرا پسران خود را نياوردي ؟
گفت : در ركاب اميرالمؤ منين عليه السلام كشته شدند ، معاويه زبان دراز كرد و گفت : علي در حق تو انصاف نداد كه فرزندان ترا به كشتن داد و فرزندان خود را باقي گذاشت !
عدي در جواب فرمود : من با علي عليه السلام انصاف ندادم كه او كشته شد و من زنده ماندم . اي معاويه هنوز خشم از تو ، در سينه هاي ما وجود دار . دانسته باش كه قطع حلقوم و سكرات مرگ بر ما آسان تر است از اينكه سخني ناهموار در حق علي بشنويم .

 

الغارات 1/55 - داستانهائي از زندگي علي عليه السلام ص 7

رهبر فاسق و عادل

 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ 

 

 

احنف بن قیس می گوید: نزد معاویه رفتم، در مجلس او آنقدر از شیرینی و ترشی نزد او آوردند که تعجب کردم، بعد از آن غذاهای رنگارنگ در سفره او چیدند که من نام آنها را نداشتم، و نام یک یک آنها را از او می پرسیدم و او جواب می داد، وقتی که معاویه غذاهای خود را توصیف کرد، گریه ام گرفت، گفت: چرا گریه می کنی؟ گفتم: بیادم آمد که شبی در محضر علی(ع) بودم، هنگام افطار، آنحضرت مرا تکلیف ماندن کرد، آنگاه انبانی که سرش بسته بود و مهر زده شده بود طلبید، گفتم: در این انبان چیست؟
فرمود: سویق (آرد نرم) جو است.
عرض کردم: ترسیدی کسی از آن بردارد و یا بخل کردی که این گونه سر آن را مهر کرده ای؟
فرمود:نه ترسیدم و نه بخل کردم، بلکه ترسیدم فرزندانم آن را با روغن یا زیتون بیالایند (تا من سویق روغنی بخورم).
گفتم: اگر چنین غذائی بخوری مگر حرام است؟
فرمود: «حرام نیست، ولی بر امامان عادل واجب است که بقدر فقیرترین مردم، نصیب خود را بردارند، تا مستمندان از جاده حق بیرون نروند».

داستان دوستان جلد 4

نویسنده : محمد محمدی اشتهاردی

 

خورشید هدایت


بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

امام جمعه مکه عالمی بزرگ بود که از نظر زهد و تقوا به درجه و مقام عالی رسیده بود. وقتی برای اقامه نماز جمعه رفت و آمد می کرد با هیچ کس سخن نمی گفت.

روزی سید بحر العلوم به مسجد رفته به او اقتدا کرد و با او نماز گزارد. بعد از نماز همراه آن عالم به منزل وی رفت. وقتی وارد شد کتابخانه ای دید که از کتابهای ارزشمند پر بود. بحر العلوم پرسید: در کتابخانه شما چه کتابهایی وجود دارد؟

او جواب داد: هرچه انسان میل کند و چشم، شوق دیدن آن را داشته باشد و لذت ببرد، اینجا موجود است.

بحر العلوم چند عنوان از کتابهای اهل سنت را ذکر کرد که مجموعه کتابخانه فاقد آن بود بار دیگر پرسید: ابو حنیفه کتابی در رجال دارد آیا در کتابخانه شما هست؟

گفت: نه ولی دیده ام.

سید گفت: در آن کتاب ابو حنیفه در وصف امام صادق علیه السّلام مطالب بسیاری آورده و گفته است: من پیش او درسی خواندم و روزی هفتاد مسئله از او یاد می گرفتم.

امام جمعه گوش می داد و سکوت کرده بود. سید از جای برخاست که به منزل برود؛ او نیز همراهش به راه افتاد تا به منزل بحر العلوم رسیدند. سید وی را دعوت کرد که به منزل آمده و استراحت کند. گفت: غرضم از آمدن شناختن منزل شما بود.

پس از یک سال امام جمعه شخصی را دنبال بحر العلوم فرستاد. سید وقتی به منزل امام جمعه آمد او را در حال جان دادن یافت؛ بر بالینش نشست.

امام جمعه اتاق را از اغیار خالی ساخت و گفت: از آن روز که امام صادق علیه السّلام را توصیف کردی، من به وی معتقد شده ام، ولی تاکنون کسی از آن مطلع نشده است. مرا با مذهب او غسل ده و کفن نمای و نماز بخوان.[1]

پی نوشت

[1] - سيد بحر العلوم، درياى بى‏ساحل، ص 41

منبع : پیکار با منکر در سیره ابرار، ج 1، ص: 41



حکایتی از عارف بزرگ آخوند ملا حسینقلی همداني از زبان مقام معظم رهبری

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

  
شنیدم مرحوم حاج میرزا جواد آقای تبریزی معروف - که از بزرگان اولیا و عرفا و مردان صاحبدلِ زمان خودش بوده است - اوایلی که برای تحصیل وارد نجف شد، با این که طلبه بود، ولی به شیوه ی اعیان و اشراف حرکت می کرد. نوکری دنبال سرش بود و پوستینی قیمتی روی دوشش می انداخت و لباسهای فاخری می پوشید؛ چون از خانواده اعیان و اشراف بود و پدرش در تبریز ملک التجار بوده ایشان، طلبه و اهل فضل و اهل معنا بود و بعد از آنکه توفیق شامل حال این جوان صالح و مؤمن شد، به درِ خانه عارف معروف آن روزگار، استاد علم اخلاق و معرفت و توحید، مرحوم آخوند ملاحسینقلی همدانی - که در زمان خودش در نجف، مرجع و ملجأ و قبله اهل معنا و اهل دل بوده است و حّتی بزرگان می رفتند در محضر ایشان می نشستند و استفاده می کردند - راهنمایی شد.روز اولی که مرحوم حاج میرزا جوادآقا، با آن هیأتِ یک طلبه اعیان و اشراف متعین، به درس آخوند ملاحسینقلی همدانی می رود، وقتی که می خواهد وارد مجلس درس بشود، آخوند ملاحسینقلی همدانی، از آن جا صدا می زند که همان جا - یعنی همان دمِ در، روی کفشها - بنشین. حاج میرزا جواد آقا هم هم آنجا می نشیند. البته به او برمی خورد و احساس اهانت می کند؛ اما خودِ این و تحمل این تربیت و ریاضت الهی، او را پیش می برد. جلسات درس را ادامه می دهد. یک روز در مجلس درس، او که در اواخر مجلس هم نشسته بود، بعد که درس تمام می شود، مرحوم آخوند ملاحسینقلی همدانی، به حاج میرزا جوادآقا رو می کند و می گوید: برو این قلیان را برای من چاق کن و بیاور! بلند می شود، قلیان را بیرون می برد؛ اما چه طور چنین کاری بکند؟! اعیان، اعیا ن زاده، جلوی جمعیت، با آن لباسهای فاخر ! ببینید، انسانهای صالح و بزرگ را این طور تربیت می کردند. قلیان را می برد، به نوکرش که بیرون در ایستاده بود، می دهد ومی گوید: این قلیان را چاق کن و بیاور. او می رود قلیان را درست می کند و می آورد به میرزا جوادآقا می دهد و ایشان قلیان را وارد مجلس می کند. البته این هم که قلیان را به دست بگیرد و داخل مجلس بیاورد، کار مهم و سنگینی بوده است؛ اما مرحوم آخوند ملاحسینقلی می گوید که خواستم خودت قلیان را درست کنی، نه این که بدهی نوکرت درست کند. این، شکستن آن «منِ متعرض فضولِ موجب شرک انسانی» در وجود انسان است. این، آن منی ت و خودبزرگ بینی و خودشگفتی و برای خود ارزش و مقامی در مقابل حق قایل شدن را از بین می برد و او را وارد جاده ای می کند و به مدارج کمالی می رساند که مرحوم میرزا جواد آقای ملکی تبریزی به آن مقامات رسید . او در زمان حیات خود، قبله ی اهل معنا بود و امروز قبر آن بزرگوار، محل توجه اهل باطن و اهل معناست. بنابراین، قدم اول، شکستن «منِ درونی» هر انسانی است که اگر انسان، دایم او را با توجه و تذکر و موعظه و ریاضت - همین طور ریاضتها - پَست و زبون و حقیر نکند، در وجود او رشد خواهد کرد و فرعونی خواهد شد.

  مقام معظم رهبری ؛سخنرانی در دیدار با اقشار مختلف مردم (روز بیست وسوم ماه مبارک رمضان) 30 / 1/ 1369- نرم افزار صحبا 

 

خاطرات شهید خلبان عباس بابایی

بسم الله الرحمن الرحیم

 

درمنزل تلویزیون نداشتیم . روزی از طرف مسئولین یک دستگاه تلویزیون رنگی به خانه ما فرستاده شد . عباس در آن زمان در جبهه بود . من چون با خصوصیات او آشنا بودم از گرفتن آن خودداری کردم ، ولی در مقابل اصرار شدید آن را پذیرفتم . به ان دست نزدم تا شوهرم بیاید. وقتی از جبهه برگشت ، ماجرا را شرح دادم . فردای آن روز به خانه آمد و تلویزیون را با خود برد . وقتی بچه ها را ناراحت دید ، گفت: « بچه ها شما بابا را بیشتر دوست دارید یا تلویزون رنگی را ؟»   بچه ها گفتند :« بابا را.! » عباس گفت: « پس حالا که شما بابا دارید ، اجازه بدهید من این را به یکی از خانواده های شهدا بدهم تا دل بچه های این شهید که باباندارند کمی شاد شود . »    

سرو های سرخ نوشته غلامعلی رجایی صفحه 182

 

سزای خیانت

 

           بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم 


بیهقی از عبدالحمید بن محمود نقل می کند که نزد ابن عباس بودیم که مردی آمد و گفت: به حج می آمدیم که در محلی به نام صفاح یکی از همراهان ما از دنیا رفت، برایش قبری کندیم، که دفنش کنیم، دیدیم مار سیاهی لحد را پر کرد، قبر دیگری که کندیم باز دیدیم مار آن قبر را پر کرده، قبر سوم کندیم باز مار در آن نمایان شد، جنازه ای را بی دفن گذاشته پیش تو برای چاره جویی آمدیم. 
ابن عباس گفت: آن مار عمل اوست، بروید او را در یک طرف قبر بگذارید، اگر تمام زمین را بکنید مار در آن خواهد بود برگشته و او را در یکی از قبرها انداختیم، چون از سفر برگشتیم پیش همسرش رفته و خبر مرگ او را داده و از کارهای شخص مرده سوال کردیم، زن می گفت: او آرد می فروخت، غذای خانواده خود را از خالص آن بر می داشت، سپس به مقداری که بر می داشت کاه و نی خرد کرده قاطی نموده، می فروخت

 

قصه های اسلامی و تکه های تاریخی، ص 47

در اسلام خیانت در امانت، نکوهیده و زشت است و در ردیف گناهان کبیره جا گرفته است.

پیامبر اکرم ـ صلی الله علیه و آله ـ فرموده است: «لیس منا من خان مسلماً فی اهله و ماله» آنکه به ناموس و مال مسلمانی خیانت کند، از ما نیست.

بحارالانوار، ج75، ص172

وحشت حیوانات از عذاب کافر

 

           بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم 

 


جابر می گوید: پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله فرمود: قبل از آن که به مقام پیامبری برسم شتر و گوسفند می چراندم. هیچ پیامبری نیست مگر اینکه چوپانی کرده باشد. 
گاهی می دیدم که شتر و گوسفند در جای خود مستقر هستند و هیچ چیزی در اطراف آن ها نبود که آنها را بترساند، ناگهان می دیدم آن ها یکباره هراسان از جای خود حرکت می کردند و به هوا می جستند، با خود می گفتم: 
راز هراس و جست و خیز ناگهانی این حیوانات چیست؟ 
هنگامی که ب ه پیامبری رسیدم جبرئیل برای من چنین گفت: 
وقتی کافر بمیرد، آن چنان ضربه به او می زنند که تمام مخلوقاتی را که خدا آفریده است از آن ضربه وحشت زده می شوند مگر طایفه جن و انس؛ گفتم پس این اضطراب ناگهانی حیوانات، به خاطر ضربت خوردن کافر است. فنعوذ بالله من عذاب القبر؛ پس پناه می برم به خدا از عذاب قبر.


فروع کافی (ج 3، ص 233) از کتاب عذابهای قبر

 

🌹شهید سید مجتبی نواب صفوی🌹   شجاعت

 

           بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم 

 

 

قرار شد با شاه ملاقاتی داشته باشد. همان روز ملاقات ، مطلبی بر علیه حجاب در روزنامه ها چاپ شده بود. قبل از اینکه پیش شاه برود درباریان می خواستند آداب و رسوم و تشریفات در حضور شاه بودن را یاد او بدهند !!! و هر بار او با قاطعیت میگفت: "خودم بلدم چطور رفتار کنم!" وقتی داخل شد ... صدای روی میز کوبیدن آمد !
ایشان محکم روی میز میکوبید و میگفت: "مگه مسلمون نیستین ؟! چرا میزارین این مطالب چاپ بشه؟!" و کلی از نحوه اداره کردن کشور انتقاد کرد و رفت . بعد از رفتنش شاه مضطرب شده بود. گفت :" این سید! مثل یک افسری که با سرباز زیر دستش صحبت میکنه با من صحبت کرد! اصلا انگار نه انگار که شاهی هست!"
خدایا جسارت مقدس نواب به ما عطا بفرما !

راوی : محمود جم
کتاب "به یاری خداوند توانا" ص55


رهبر فداییان اسلام عزیزروحت شاد

 برای شادی روح تمام شهدای اسلام ،صلوات.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

 

تواضع حضرت موسی علیه السلام      

 

         

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم 

 


امام باقر عَلَیهِ السَّلَامُ فرمود: وحی بر حضرت موسی عَلَیهِ السَّلَامُ به مدّت سی روز قطع شد، به همین جهت بر کوهی در حوالی شام- که به آن اریحا گفته می شد- بالا رفت و اظهار داشت: ای پروردگار! برای چه وحی و کلام خود را از من نگه و محبوس داشته ای؟

آیا به جهت گناهی است که مرتکب شده ام؟

پس من اکنون در محضر تو آمده ام تا به هر شکلی که راضی باشی مرا مجازات و تقاصّ گناهم را بگیری؛ و چنانچه وحی و سخن خود را به جهت گناهان بنی اسرائیل، بر من محبوس داشته ای، عفو و بخشش همیشگی تو (چه می شود)؟

خداوند وحی نمود: ای موسی! می دانی که با سخن وحی خود، چرا و برای چه تو را از بین دیگر بندگان، برگزیدم؟

حضرت موسی گفت: نمی دانم، ای پروردگار!

خداوند فرمود: ای موسی! بر بندگانم توجّه نمودم و در بین ایشان کسی را متواضع تر از تو ندیدم، به همین جهت تو را از بین دیگر بندگان برگزیدم و مخصوص وحی و کلام خود قرار دادم.

امام باقر عَلَیهِ السَّلَامُ فرمود: حضرت موسی هرگاه نماز به جای می آورد روی بر نمی گرداند مگر آنکه گونه راست و چپ خود را بر زمین گذارد.

منبع : متن و ترجمه کتاب شریف «الزهد»، ص: 133

 

شوريده دل

 

           بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم 

 


سعدي گويد : يك شب از آغاز تا انجام ، همراه كارواني حركت مي كردم . سحرگاه كنار جنگلي رسيديم و در آنجا خوابيديم . در اين سفر شوريده دلي (مجذوب حق شده ) همراه ما بود ، نعره از دل بركشيد و سر به بيابان زد ، و يك نفس به راز و نياز پرداخت .
هنگامي كه روز شد به او گفتم : اين چه حالتي بود كه ديشب پيدا كردي ؟ در پاسخ گفت : بلبلان را بر روي درخت و كبكها را بر روي كوه ، قورباغه ها را در ميان آب و حيوانات مختلف را در ميان جنگل ديدم ، همه مي ناليدند ، فكر كردم كه از جوانمردي دور است كه همه در تسبيح باشند و من در خواب غفلت 

 

حكايتهاي گلستان ص 127

 

ناشناس آمد و ناشناس رفت

 

           بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم 

 

 

در مراسم چهلم شهادت تیمسار بابایی در میان ازدحام سوگواران ، مرد میان سالی با کلاه نمدی و شلوار گشاد که معلوم بود از اطراف اصفهان است بر مزار عباس خاک بر سر می ریخت و به شدت گریه می کرد.
گریه اش دل هر بیننده ای را به درد می آورد .آرام به او نزدیک شدم و با بغضی که درگلو داشتم پرسیدم :

پدر جان این شهید با شما چه نسبتی دارد؟

مرد گفت: من اهل روستای ده زیار هستم .اهالی روستای ما قبل از اینکه شهید بابایی به آنجا بیاید از هر نظر در تگنا بودند . ما نمی دانستیم که او چه کاره است ؛ چون همیشه با لباس بسیجی می آمد . او برای ما حمام ، مدرسه و حتی غسالخانه ساخت . همیشه هر کس گرفتاری داشت برایش حل میکرد. همه اهالی او را دوست داشتند . هروقت پیدایش می شد همه با شادی می گفتند : اوس عباس آمد .

او یاور بیچاره ها بود . تا اینکه مدتی گذشت وپیدایش نشد گویا رفته بودتهران . روزی آمدم اصفهان ، عکس هایش را روی دیوار دیدم . مثل دیوانه ها هر که را می دیدم می گفتم : اودوست من است .

گفتند: پدر جان ، می دانی او چه کاره است ؟ گفتم: او همیشه به ما کمک می کرد. گفتند: اوتیمسار بابایی فرمانده عملیات نیروی هوایی بود.

گفتم: اوهمیشه می آمد برای ما کارگری می کرد . دلم از اینکه اوناشناس آمد و ناشناس رفت آتش گرفته بود.

 

پرواز تا بی نهایت صفحه 266

 

امام علی علیه السلام:

چیزی بهتر از خوبی وجود ندارد,مگر پاداش آن

غررالحکم7487

 

ای کاش بدست مسئولین محترم برسد....



داستان شاپور پادشاه و دختر اساطرون

 

           بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم 

 

 

یکی از سلاطین به نام «اساطرون» در شهری کنار فرات سلطنت می کرد. شاپور در فکر تسخیر شهر اساطرون افتاد، سپاهی مجهز حرکت داد و گرداگرد شهر را گرفت، ولی بواسطه استحکام حصار، شاپور از فتح آن مایوس گردید و پیوسته در قسمت خارجی شهر راه می رفت تا شاید چاره ای برای اینکار پیدا کند.
روزی دختر اساطرون بالای حصار شهر آمده لشکر دشمن را تماشا می کرد ناگاه چشمش بقامت مردانه شاپور افتاد، با همین یک نگاه فریفته او شد، نهانی نامه ای نوشت اگر مرا به ازدواج خود در آوری وسیله تسخیر شهر را فراهم می کند. شاپور نیز تقاضا دختر را پذیرفت دختر با تدبر شبانه وسائل ورود لشگریان را فراهم نمود، شاپور با سپاه خویش وارد شهر شد آنجا را فتح کرد و اساطرون را کشت، دستور داد سرش را بر نیزه ای نهاد به مردم جهت عبرت نشان دهند.
مردم وقتی که چنین صحنه را مشاهده کردن از شاپور اطاعت کردند، شهریار ایران به پیمان خود وفا نمود، با دختر ازدواج کرد مدتی با هم زندگی کردند، شب چشم شاپور بر پشت دختر افتاد که بر اثر خراشیدگی خون آلود شده بود، پرسید این زخم از چیست؟ گفت شب گذشته در محل استراحت من(برگ مرده ای) بوده که بر اثر تماس بدنم به آن برگ خراش برداشته است.
شاپور گفت پدرت تو را چه اندازه به ناز و نعمت پرورده که پوستی با این لطیفی پیدا کردی؟
او در جواب گفت پدرم با بهترین وسائل استراحت پرورش می داد، غذایم را مغز سر گوسفند زرده تخم مرغ و عسل قرار داده بود! شاپور از شنیدن این حرف متعجب شد سر به زیر انداخت و مدتی در تفکر و اندیشه بود، پس از مدتی سربرداشت و گفت تو با پدری چنین مهربان این طور بی وفائی کردی آیا با من پایداری خواهی کرد؟
امر کرد گیسوان او را بر دم اسبی بسته در میان خارستانی کشیدند تا هلاک شد
پیر پیمان کش ما که روانش خوش باد گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان


پند تایخ، ج2، به نقل از داستان زنان، ص188

 

داستان همسر آیت الله صدر

 

           بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم 

 


تاجری با همسرش خدمت مرحوم آیت الله صدر رفته بود. خانم رفت منزل اندرونی و این تاجر رفت قسمت بیرونی پیش مرحوم صدر کار داشت.
این خانم آمد در زد زن مرحوم صدر آمد پشت در، در را باز کرد، زن تاجر دید لباسهای او خیلی معمولی است خیال کرد کلفت است گفت خانم کجاست؟  من با خانم کار دارم.
او خجالت کشید بگوید من خانم هستم گفت: خانم نیستند! زن تاجر رفت.  مرحوم صدر(ره) آمدند خانه دیدند خانم خیلی گرفته است، گفتند چرا شما ناراحت و گرفته هستید.
گفت:  این زن تاجر آمد خیال کرد من کلفتم و به من گفت خانم کجاست من گفتم خانم نیست. این جمله مرحوم صدر جمله عالی و محتوای وسیعی دارد.  کام یک مرجع تقلید و دانشمند دین می باشد.  ایشان فرمودند:« راست گفتی برای اینکه تو خانم نیستی خانم آن است که چادرش دو وصله داشت اما فدکش مال فقرا و ضعفا و بیچاره ها بود(منظور فاطمه (ع) است)

 

پندها و حکایتهای اخلاقی، ص146

 

داستان ملاقات دختر بزرگوار حاج محمد علی اراکی با امام زمان عجل الله تعالی فرجه

 

    بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحيم

 

آیت الله آقای حاج «محمد علی اراکی» یکی از علماء بزرگ حوزه علمیه قم است، کسی در تقوی و عظمت مقام علمیش تردید ندارد، مولف کتاب گنجینه دانشمندان در جلد دوم صفحه 64 نقل می کند.  معظم له فرمودند:  دخترم که همسر حجة الاسلام آقای حاج سید آقای اراکی است می خواست به مکه مکرمه مشرف شود و می ترسید نتواند، در اثر ازدحام حجاج طوافش را کامل و راحت انجام دهد.  من به او گفتم: اگر به ذکر «یا حفیظ یا علیم» مقاومت کنی خدا به تو کمک خواهد کرد.  او مشرف به مکه شد و برگشت، در مراجعت یک روز برای من تعریف می کرد که من به آن ذکر تکرار می کردم و بحمدالله اعمالم را راحت انجام می دادم. تا انکه یک روز در هنگام طواف، بوسیله جمعی از سوداینها ازدحام عجیبی را در طواف مشاهده کردم. قبل از طواف با خود فکر می کردم که من امروز چگونه در میان این همه جمعیت طواف کنم، حیف که من در اینجا محرمی ندارم، تا مواظب من باشد، مردها به من تنه نزنند، ناگهان صدائی شنیدم! کسی به من می گوید:  متوسل به «امام زمان» (ع) بشو تا بتوانی راحت طواف کنی.  گفتم:« امام زمان» کجا است؟  گفت: همین آقا است که جلو تو می روند.  نگاه کردم دیدم، آقای بزرگوار پیش روی من راه می رود و اطراف او قدر یک متر خالی است و کسی در آن حریم وارد نمی شود.  همان صدا به من گفت: وارد این حریم بشو و پشت سر آقا طواف کن. من فوراً پا در حریم گذاشتم و پشت سر حضرت ولی عصر (ع) می رفتم و به قدری نزدیک بود که دستم به پشت آقا می رسید! آهسته دست به پشت عبای آن حضرت گذاشتم و به صورتم مالیدم، و می گفتم آقا قربانت بروم، ای «امام زمان» فدایت بشوم، و به قدری مسرور بودم، که فراموش کردم، به آقا سلام کنم.  خلاصه همین طور هفت بار طواف را بدون آنکه بدنی به بدنم بخورد و آن جمعیت انبوه برای من مزاحمتی داشته باشد انجام دادم.  و تعجب می کردم که چگونه از این جمعیت انبوه کسی وارد این حریم نمی شود 1

1. ملاقات با امام زمان (ع)، ص95

در این شب های قدر دعا برای سلامتی و تعجیل امام زمان عج الله فراموش نشود



ریاکاری و تزویر دشمنان اهلبیت علیهم السلام

    بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحيم

 


 یکی از حربه هایی که همیشه دشمنان اسلام، خصوصا حکام از آن استفاده می کردند، تزویر و ریاکاری بود. به عنوان مثال:

عمر سعد که به بزرگترین جنایات تاریخ دست می زند، وقتی اسرای اهل بیت(ع) را وارد کوفه کردند، کوچه به کوچه، حتی در کوچه های یک متری و دو متری می گردانیدند. تا اینکه به کوچه ای رسیدند. دیدند عمر سعد در جلو این کوچه ایستاده و دستهای خود را به دو طرف دیوار چسبانده است و از عبور اسرا جلوگیری می کند!
از او پرسیدند، چرا مانع عبور آنان می شوی؟ پاسخ داد: در این کوچه خانه کودک یتیمی است. که تصرف در مال یتیم بدون اجازه ولی او یا حاکم شرع جایز نیست. بنابراین نمی گذارم از این کوچه استفاده کنید...
منبع
کتاب ریاکاریهای امویان و عباسیان،چ محمد علی چنارانی، ص ۵۵و ۵۶

کسی که دست او تا مرفق به خون فرزندان پیامبر آلوده است، اینگونه عوام فریبی می کند!

عمرو بن‌عاص که جنایات بسیاری را مرتکب شد و جناب مالک اشتر را به شهادت رساند به هنگام فتح مصر در جایی که امروز فساط نام گرفته است خیمه زده بود. روزی که اردو می خواست از جای خود برخیزد و به جای دیگر رود، به فرمانده ی سپاه گفتند، کبوتری بر فراز چادر تو آشیانه کرده و تخم نهاده است. اگر چادر برچینیم این تخم ها می شکند و این کبوتر نر و ماده آزرده می شوند.

پسر عاص گفت چادر برپا بماند! یک تن از سپاهیان همین جا توقف کند تا این کبوتر بچه های خود را پرواز دهد. سپس چادر را برچیند.
منبع
قیام امام حسین ( علیه السلام ) سید جعفر شهیدی، ص ۱۷۵ به نقل از معجم البلدان، ج ۵۱ ص ۲۶۰‌
تاریخ اهلبیت ع

زندگی زاهدانه مولی الموحدین

 


    بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحيم


یکی از بزرگان عرب برای مهمانی نزد امام حسن مجتبی علیه السلام رفت و موقعی که سفره پهن کردند تا شام بخورند،یک دفعه مرد اظهار غصه و ناراحتی کرد و گفت: من چیزی نمی‌خورم.
امام حسن-علیه السلام- به او فرمود: چرا چیزی نمی‌خوری؟
آن مرد عرض کرد: ساعتی قبل فقیری را دیدم اکنون که چشمم به غذا می‌افتد به یاد آن فقیر افتادم و دلم سوخت.
من نمی‌توانم چیزی بخورم مگر این‌که شما دستور بدهید مقداری از این غذا را برای آن فقیر ببرند.
امام حسن-علیه السلام- فرمود: آن فقیر کیست؟
مرد عرض کرد: ساعتی قبل که برای نماز به مسجد رفته بودم،
مرد فقیری را دیدم که نماز می‌خواند. بعد از این که وی از نماز فارغ شد،
دستمالش را باز کرد تا افطار کند.
شام او نان جو و آب بود. وقتی آن فقیر مرا دید از من دعوت کرد که با او هم غذا شوم ولی من‌ که عادت به خوردن چنان غذای فقیرانه‌ای نداشتم،دعوت وی را رد کردم، حالا، اگر می‌شود مقداری از این شام خود را برای وی بفرستید.
امام حسن مجتبی-علیه السلام- باشنیدن این سخنان گریه کرد و فرمود: او پدرم، امیرمؤمنان و خلیفه مسلمان علی-علیه السلام- است،
او با اینکه بر سرزمینی بزرگ حکومت می‌کند، مانند فقیر‌ترین مردم زندگی می‌کند و همیشه غذای ساده می‌خورد.

آیت الله شهید دستغیب/آدابی از قرآن/ص۲۸۲

آری سیره اهلبیت اینگونه است..اما گاهی که به زندگی تجملاتی آقازاده ها نگاه میکنیم مبينيم که چقدر از اسلام محمدی دور هستند..

حکمت عبادت

 

 

    بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحيم

 


روزی جوانی نزد حضرت موسی علیه السلام آمد و گفت: ای موسی علیه السلام خدا را از عبادت من چه سودی می رسد؟ که چنین امر و اصرار بر عبادت اش دارد؟

حضرت موسی علیه السلام گفت: یاد دارم در نوجوانی از گوسفندان شعیب نبی چوپانی می کردم. روزی بز ضعیفی بالای صخره ای رفت که خطرناک بود و ممکن بود در پایین آمدن از آن صخره اتفاقی بر او بیفتد. با هزار مصیبت و سختی به صخره خود را رساندم و بز را در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم: ای بز ، خدا داند این همه دویدن من دنبال تو وصدا کردنت برای برگشتن به سوی من، به خاطر سکه ای نقره نیست که از فروش تو در جیب من می رود. می دانی موسی از سکه ای نقره که بهای نگهداری و فروش تو است، بی نیاز است. دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر ، خطر گرگی است که تو نمی بینی و نمی شناسی و او هر لحظه اگر دور از من باشی به دنبال شکار توست.

ای جوان بدان که خدا را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمی رسد، بلکه با عبادت می خواهد از او دور نشویم تا در دام شیطان گرفتار آییم.

وَ مَنْ‌ يَعْشُ‌ عَنْ‌ ذِکْرِ الرَّحْمٰنِ‌ نُقَيِّضْ‌ لَهُ‌ شَيْطَاناً فَهُوَ لَهُ‌ قَرِينٌ‌ و هر کس از یاد خدا روی‌گردان شود شیطان را به سراغ او میفرستیم پس همواره قرین اوست (زخرف 36)

الانوار النعمانیه

 

برخوردِ جالبِ یک شهید با پیامِ نوروزی امام خمینی( ولایت پذیری کمک به فقرا)

 

    بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحيم


 

سال 1359 امام خمینی تویِ پیامِ نوروزی به مردم فرمودند: عیدتون رو با جنگ‌زدگان تقسیم کنید. رضا با شنیدنِ پیامِ امام خمینی رفت و کفشی که برا عید خریده بود رو داد به ستادِ کمک به جنگ‌زده‌ها... بعد به پدرش گفت: من همین کفش‌های کهنه‌ای که دارم برام کافیه ؛ مهم اینه که حرفِ امام خمینی اجرا بشه...

 

قطره‌ای از زندگی شهید سید رضا حجازی
منبع: کتاب سیرت شهیدان ، صفحه 51

 

 

موهبت‌های خداوند به اشخاص توبه کار

    بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم 

 

 خداوند به کسانی که توبه کرده اند چه موهبت ها می بخشد. آشیخ عبدالوهاب خراسانی(ره) از مقدسین و از اولیای خدا بود که یک دسته از تربیت شده های بازار شاگرد او بودند.

ایشان هفتاد سال پیش در زیر زمین مسجد جامع نماز جماعت می خواند. شخصی به من گفت: «من در ایام جوانی خدمت سربازی‌ام که در تبریز بودم، شبی در خواب دیدم که زیرزمین مسجد جامع خراب شد، تاریخ خوابم را یادداشت کردم، وقتی به تهران آمدم متوجه شدم که آشیخ عبدالوهاب در همان شب که من این خواب را دیده بودم از دنیا رفته است.»

 در زمان حیات آشیخ عبدالوهاب، داشی توبه کرد و پای منبر ایشان می نشست. آشیخ عبدالوهاب در اثر کهولت سن، گاهی بر روی منبر ادامهٔ حدیث یا آیه را فراموش می کرد، خداوند به این داشی که توبه کرده بود یک علمی داده بود که او از پای منبر ادامه آیه یا حدیث را از حفظ مےخواند.

 پس شما هم اگر توبه کنید و گناه نکنید، علم پیدا می کنید، گناه یکی،از چیز هایی است که آفت طلبه است. گناه که بکنی از طلبگی خارج می شوی. اگر به نامحرم نگاه کنی، از طلبگی خارج مےشوی. گناه ، آفت طلبگی است.


 منبع
ڪتاب بدیع الحکمة حکمت ۳۹ از مواعظ آیت الله مجتهدے تهرانۍ(ره)

توبه کن و بازگرد

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

جوانی در بنی اسرائیل زندگی می کرد و به عبادت حق تعالی مشغول بود روزها را به روزه و شبها را به نماز و طاعت، تا بیست سال کارش همین بود تا که یک روز فریب خورده و کم کم از خدا کناره گرفت و عبادتها را تبدیل به معصیت و گناه کرد و از جمله گنه کاران قرار گرفت و در این کار بیست سال باقی ماند یک روز آمد جلو آئینه خود را ببیند.

نگاه کرد دید موهایش سفید شده از معصیتهای خود بدش آمد واز کرده های خود سخت پشیمان گردید. گفت خدایا بیست سال عبادت و بیست سال معصیت کردم.

اگر برگردم بسوی تو آیا قبولم می کنی. صدائی شنید که می فرماید: «اجبتنا فاحببناک ترکتنا فترکناک و عصیتنا فامهلناک و ان رجعت الینا قبلنا»

تا آن وقتی که ما را دوست داشتی پس ما هم تو را دوست داشتیم. ترک ما کردی پس ما هم تو را ترک کردیم، معصیت ما را کردی ترا مهلت دادیم

پس اگر برگردی بجانب ما، تو را قبول می کنیم. پس توبه نمود و یکی از عبّاد قرار گرفت. از این مرحمتها از خدا نسبت به همه گنه کاران بوده و هست.

 

بازآ بازآ هرآنچه هستی بازآی

گر کافر و گبر و بت پرستی بازآی

این درگه ما درگه نامیدی نیست

صدبار اگر توبه شکستی بازآی

 

 ثمراة الحیوة ج ۳، ص ۳۷۷ 

 

ماه مبارک رمضان ماه بازگشت به خداست...قدر این ماه را بدانیم .....یاعلی

تنها خواسته‌ی شهید علم‌الهدی در زندانِ مخوفِ ساواک چه بود؟

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

نوجوان که بود ، ساواک دستگیرش کرد. رفتم ملاقاتش و دیدم اوضاعِ زندان اصلاً خوب نیست. اتاقهای زندان بسیار کوچک و قدیمی و کاملاً غیر بهداشتی بود. به سید حسین‌گفتم: چه چیزی لازم داری تا برات بیارم؟ گفت: فقط یه جلد قرآن برام بیارین...
.
خاطره ای از زندگی سردار شهید سید محمد حسین علم الهدی
منبع: کتاب لحظه های آشنا ، صفحه ۱۱

 

حکمت عبادت

 

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

روزی جوانی نزد حضرت موسی ع آمد و گفت: ای موسی ع خدا را از عبادت من چه سودی می رسد؟ که چنین امر و اصرار بر عبادت اش دارد؟

حضرت موسی ع گفت: یاد دارم در نوجوانی از گوسفندان شعیب نبی چوپانی می کردم. روزی بز ضعیفی بالای صخره ای رفت که خطرناک بود و ممکن بود در پایین آمدن از آن صخره اتفاقی بر او بیفتد. با هزار مصیبت و سختی به صخره خود را رساندم و بز را در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم: ای بز ، خدا داند این همه دویدن من دنبال تو وصدا کردنت برای برگشتن به سوی من، به خاطر سکه ای نقره نیست که از فروش تو در جیب من می رود. می دانی موسی ع از سکه ای نقره که بهای نگهداری و فروش تو است، بی نیاز است. دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر ، خطر گرگی است که تو نمی بینی و نمی شناسی و او هر لحظه اگر دور از من باشی به دنبال شکار توست.

ای جوان بدان که خدا را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمی رسد، بلکه با عبادت می خواهد از او دور نشویم تا در دام شیطان گرفتار آییم.

وَ مَنْ‌ يَعْشُ‌ عَنْ‌ ذِکْرِ الرَّحْمٰنِ‌ نُقَيِّضْ‌ لَهُ‌ شَيْطَاناً فَهُوَ لَهُ‌ قَرِينٌ‌ و هر کس از یاد خدا روی‌گردان شود شیطان را به سراغ او میفرستیم پس همواره قرین اوست (زخرف 36)

الانوار النعمانیه

 

وصل یار⚜


⚜⚜⚜


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


علی بن ابراهیم بن مهزیار می گوید:
19 سال متوالی به مکه رفتم تا خدمت امام زمان (عج ) تشرف پیدا کنم.
سال آخری که آمدم نا امید ودلگیر بودم
با خود گفتم دیگر فایده ندارد چقدر منتظر باشم گویا لیاقت ندارم برای زیارت.
در همین حال بودم که به من الهام شد برای دیدار سال آینده بیا تا حضرت را ببینی...
سال بیستم فرا رسید" با دلی پر از امید و عشق کنار کعبه نشستم و نماز میخواندم
ناگهان دستی روی شانه ام گذاشته شد ، به من گفتند اگر میخواهی حضرت را ببینی دنبال ما بیا...
سوار بر مرکب شدیم و در کوه های اطراف گردشی کردیم شب شد دیدم روی کوهی چادری برپاست و روشنایی از آن پیداست نزدیک شدم بعد از اجازه داخل شدم
دیدم صورتی دلربا و قامتی بلند ، ابروان بهم پیوسته ، خوشخو و بخشنده
سلام کردم
حضرت فرمود: منتظرت بودیم چرا دیر آمدی؟
گفتم سیدی و مولای" من شب و روز منتظر شما بودم
حضرت فرمود:
سه چیز باعث شده امامتان را نبینید:
1⃣بی رحمی به ضعفاء
2⃣قطع رحم
3⃣دنیا طلبی
شما اگر رفتارتان را درست کنید ما خودمان می آییم.

منبع : الفبای مهدویت

داستان(( آی خدا آیا خوابی؟))

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم   

 

فرعون فرمان داد، تا یک کاخ آسمان خراش برای او بسازند، دژخیمان ستمگر او، همه مردم، از زن و مرد را برای ساختن آن کاخ به کار و بیگاری، گرفته بودند، حتی زنهای آبستن از این فرمان استثناء نشده بودند.  

یکی از زنان جوان که آبستن بود، سنگهای سنگین را برای آن ساختمان حمال می کرد، چاره ای جز این نداشت زیرا همه تحت کنترل ماموران خونخوار فرعون بودند، اگر او از بردن آن سنگها، شانه خالی می کرد، زیر تازیانه و چکمه های جلادان خون آشام، به هلاکت می رسید.  

آن زن جوان در برابر چنین فشاری قرار گرفت و بار سنگین سنگ را همچنان حمل می کرد، ولی ناگهان حالش منقلب شد، بچه اش سقط گردید، در این تنگنای سخت از اعماق دل غمبارش ناله کرد و در حالی که گریه گلویش را گرفته بود:گفت: «آی خدا آیا خوابی؟ آیا نمی بینی این طاغوت زورگو با ما چه می کند؟» 

 چند ماهی از این ماجرا گذشت که همین زن در کنار رود نیل نشسته بود، که ناگهان نعش فرعون را در روبروی خود دید (آن هنگام که فرعون و فرعونیان غرق شدند). آن زن، در درون وجود خود، صدای هاتفی را شنید که به او گفت: «هان ای زن! ما در خواب نیستیم، ما در کمین ستمگران می باشیم  »  

 حکایتهای شنیدنی، ص257

اعتراض مرحوم راشد به قیمت کارشناسی منزلش!

            

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم 


 وَالَّذِينَ هُمْ لِأَمَانَاتِهِمْ وَعَهْدِهِمْ رَاعُونَ مؤمنون/8

و مؤمنین كسانى اند كه امانت‌ها و پيمان خود را مراعات مى‏كنند

حکایت
در زمان پهلوی می‌خواستند در منطقه بهارستان تهران، اطراف ساختمان مجلس، شوراى ملّى را بسازند و بايد ۳۵ خانه خراب می‌شد، به اطلاع صاحبان خانه‌ها رساندند كه خانه شما را مترى فلان مقدار می‌خریم. هر كس اعتراض دارد، بنويسد تا رسيدگى شود، هيچ‏كس به‌جز مرحوم آیت الله حسینعلی راشد تربتی اعتراض نكرد، اين جريان خيلى بر مسؤولين گران آمد و گفتند: فقط یک آخوند، اعتراض كرده، بعد مرحوم راشد را دعوت كردند و آماده شدند تا به بهانه این اعتراض او را تحقیرش نمايند.
نزد ایشان آمدند، بعد از سلام و احوال‏پرسى پرسيدند اعتراض شما چيست؟ گفت: حقيقتش اين است اين خانه را من سال‌ها قبل و به قيمت خيلى كم خریده‌ام و در اين مدت‌زمان طولانى مخروبه شده و به نظر من قيمتى كه شما پيشنهاد کرده‌اید، زياد است!
من راضى نيستم از بیت‌المال مردم قيمت بيشترى براى خانه‌ام بگيرم.
بهت و تعجّب همه را فراگرفت و يكى از اعضاى كميسيون كه از اقلیت‌های دينى بود، از جا برخاست و مرحوم راشد را بوسيد و گفت: اگر اسلام اين است، من آماده‌ام براى مسلمان شدن.1

ز مال خلق اگر سوء استفاده کنم
چگونه روى کنم سوى داور متعال؟

1. با اقتباس و ویراست از کتاب جرعه‌ای از دریا  

 دستورالعمل ساده ی شهید مطهری برای رسیدن به موفقیت

 بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم 

 

همسر شهید مطهری می‌گفت: ۲۶ سال با مرتضی زندگی کردم ، در این مدت نیم ساعت هم بی‌وضو نبود، و همیشه تاکید می‌کرد که با وضو باشید...
استاد مطهری در نامه‌ای به فرزندش نوشت: حتی‌الامکان روزی یک حزب قرآن بخوان و ثوابش رو تقدیم کن به روح پیامبر (ص) ، چون موجب برکت عمر و موفقیت میشه...

🌷خاطره‌ای از زندگی استاد شهید مرتضی مطهری
📚 منبع: کتاب جلوه‌های معلمی استاد مطهری

هفته‌ی معلم مبارک

 

داستان و حکایت جالب ضرب المتل  "جواب ابلهان خاموشی ست"

 بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم

 

نقل است که شیخ الرئیس ابوعلی سینا وقتی از سفرش به جایی رسید اسب را بر درختی بست و کاه پیش او ریخت و سفره پیش خود نهاد تا چیزی بخورد. روستایی سوار بر الاغ آنجا رسید. از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خود را به شیخ نهاد تا بر سفره نشیند.
شیخ گفت: خر را پهلوی اسب من مبند که همین دم لگد زند و پایش بشکند. روستایی آن سخن را نشنیده گرفت، با شیخ به نان خوردن مشغول گشت. ناگاه اسب لگدی زد. روستایی گفت: اسب تو خر مرا لنگ کرد.
شیخ ساکت شد و خود را لال ظاهر نمود. روستایی  او را کشان کشان نزد قاضی برد. قاضی از حال سوال کرد. شیخ هم چنان خاموش بود. قاضی به روستایی گفت: این مرد لال است؟
روستایی گفت: این لال نیست بلکه خود را لال ظاهر ساخته تا اینکه تاوان خر مرا ندهد. پیش از این با من سخن گفته.
قاضی پرسید : با تو سخن گفت؟
او جواب داد که: گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد بزند و پایش بشکند. قاضی خندید و بر دانش شیخ آفرین گفت.
شیخ پاسخی گفت که زان پس در زبان پارسی مثل گشت: جواب ابلهان خاموشی است.

منبع: امثال و حکم علی اکبر دهخدا

کدام قسمت نماز را بیشتردوست دارید

 

         بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم 

 

 ازمالک دینار که عارف بزرگی در بصره بود پرسیدند :کدام قسمت نماز را بیشتر دوست داری؟ گفت: بپرسید کدام قسمت را دوست ندارم؟
گفت: اگر ایاک نعبد و ایاک نستعین آیه قرآن نبود، هرگز نمی خواندم. چون وقتی می گویم خدایا من تو را می پرستم در حالی که خود را می پرستم و می گویم از تو کمک می خواهم در حالی که ، صورتم و نیتم سمت همه کس می چرخد مگر خدا، از خود ننگ وشرمم می آید. می خواهم از نفاقی که در دل دارم بمیرم ولی این آیه را نخوانم.

مالک، چهل شب نخوابید و همیشه در عبادت بود و روز در کار و قبل از ظهر اندکی خواب چشمانش می گرفت. شب بیدار بود و مشغول راز و نیاز. شبی خسته بود و خواب عجیبی دست داد به دخترش گفت: بیدار شو مگذار من بخوابم. پرسید پدر چرا؟ گفت: میدانم اگر بخوابم او به قدری مهربان هست که دلش نمی آید برای نماز شب بیدارم کند و می خواهد یک شب در عمرم بخوابم. ولی من اگر بخوابم و سحرگاهان رخسارش نبینم یقین دارم با طلوع آفتاب ، آفتاب عمر من غروب می کند و می میرم.

40 سال گوشت بر لب نزد ، مجبور شد قدری گوشت گوسفند بخرد ، در بین راه آن را بوکشید و با خود گفت: ای نفس من همین اندازه تو را کفایت کند، گوشت به درویشی داد و دوباره با خود گفت: ای نفس اندکی بیشتر صبر کن به زودی نعمت های زیادی به تو خواهد رسید. و صبح از دنیا رفت.

برگرفته از کتاب: تذکره الاولیا عطار نیشابوری