صاحب رجز (امیری حسین و نعم الامیر) را بشناسید

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

همه روایت‌های تاریخی کربلا را هم که زیر و رو کرده باشیم، باز هم قصه‌هایی را پیدا می‌کنیم که کمتر به گوشمان رسیده باشد. در این‌جا  بعضی از این داستان‌ها را مرور می‌کنیم.

در قصه عاشورا کنار همه شهدایی که از کربلا می‌شناسیم و در ماتم و عزاداری‌هایمان پای روضه‌ها برایشان اشک ریخته‌ایم؛ می‌شود آدم‌هایی را پیدا کرد که قصه نبرد و هم رکابی‌شان با سیدالشهدا (علیه السلام) کمتر به گوشمان رسیده، آنهایی که صدای هل من ناصر ینصرنی امامشان را شنیده‌اند و داستان زندگی‌شان را با شهادت تمام کرده‌اند.

۱۱ ساله‌ای که امام به او اذن جهاد نداد

طبق نقل‌ها تاریخی عمرو بن حارث در روز واقعه عاشورا ۹ تا ۱۱ سال سن داشته است. مادرش از محبان خاندان رسول خدا بود. خانواده آنها از مکه همراه امام شدند تا در کربلا کنار سیدالشهدا حضور داشته باشند؛ تا جایی که پدر عمرو؛ جناده بن حرث از صحابه پیامبر و شیعیان امیرالمومنین وقتی در رکاب امام حسین (علیه السلام) به شهادت رسید. مادر عمرو به فرزند نوجوانش برای یاری رساندن امام امر جهاد کرد. او وقتی برای اذن میدان، نزد امام حسین علیه السلام رفت، حضرت با او مخالفت کرد و فرمود: این جوان پدرش شهید شده و شاید مادرش میدان رفتن او را خوش نداشته باشد. عمرو در پاسخ اباعبدالله گفت: �ای فرزند رسول خدا، مادرم مرا امر کرده شما را یاری کنم و خود، لباس جنگ بر تنم پوشانده است.� بعد از این بود که امام به او اجازه نبرد در میدان داد.

امیری حسین و نعم الامیر

دلدادگان اباعبدالله الحسین روی کتیبه‌های عاشورایی و روی زبانشان این ذکر شیرین را زیاد زمزمه کرده‌اند: �امیری حسین و نعم الامیر�؛ اما شاید ندانید که این جمله معروف یادگاری از رجز خوانی دیدنی عمرو بن جناده در میدان نبرد است. این نوجوان یازده ساله وقتی وارد کارزار شد این رجز را خواند: �أَمیرِی حُسَیْنٌ وَ نِعْمَ الاَْمیرُ *** سُرُورُ فُؤادِ الْبَشیرِ النَّذیرِ / عَلِیٌّ وَ فاطِمَةُ والِداهُ *** فَهَلْ تَعْلَمُونَ لَهُ مِنْ نَظیر / لَهُ طَلْعَةٌ مِثْلُ شَمْسِ الضُّحی *** لَهُ غُرَّةٌ مِثْلُ بَدْر مُنیر� یعنی؛ امیر من، حسین (علیه السلام) است و چه نیکو امیری؛ که شادی دل پیامبرِ (صلی الله علیه و آله و سلم) بشیر و نذیر است. علی و فاطمه (علیهما سلام) پدر و مادر اویند، آیا شما برای او همانندی می‌شناسید؟!طلعتش مانند خورشید نیم روز است و چهره‌اش چون ماه شب چهارده درخشان است.

مادری که بعد از شهادت فرزندش به دشمن حمله برد

در توصیف جنگ عمرو نوشته‌اند که او آنقدر در میدان جنگ نبرد کرد تا سرانجام به شهادت رسید. مالک بن نسیر وقتی سر این نوجوان را از تنش جدا کرد آن را به سمت خیمه‌گاه امام حسین (علیه السلام) پرت کرد. �بحریه� مادر عمرو که به شجاعت میان زنان شهره بود وقتی سر فرزند را در آغوشش گرفت آن را بوسید و گفت: �آفرین پسرم، ای شادی دلم و ای نور چشمم� و بعد از آن سمت سپاه دشمن رفت و سر فرزندش را به سر یکی از لشکریان عمربن سعد کوبید. آن وقت برگشت و عمود یکی از خیمه‌ها را برداشت و با حمله سمت اشقیا این رجز را خواند: �با اینکه در میان زنان، پیره زنی ضعیف، سست استخوان، فرو ریخته و لاغر اندامم، ولی در حمایت از فرزندان فاطمه گرامی، ضربات مهلکم را بر شما وارد می سازم.� خوارزمی نوشته است که او با نیزه خیمه دو نفر از سربازان دشمن را از پای درآورد و در این هنگام امام حسین علیه السلام را او به سمت خیمه‌ها بازگرداند

مجله مهر(خبرگزاری مهر)
مقتل خوارزمی


🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم🌺

عمر واقعى آن است كه در تحصيل دانش بگذرد

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 
وقتى اسكندر جهت فتح ممالك  به شهرى رسيد كه در آب و هوا و نعمت و صفا نظير آن را نديده بود فرمان داد تا در آن حوالى سراپرده بر پا نمايند. 
ناگاه به قبرستانى رسيدند ديد بر قبر يكى نوشته شده او يكسال عمر كرده و بر ديگرى نوشته سه سال و بر ديگرى پنج سال و خلاصه هيچيك را عمر از پانزده سال و بيست سال بيش نبود در حيرت شد كه چگونه در چنين آب و هواى خوب عمر اندك باشد. 
فرستاد جمعى از اعيان شهر را حاضر كردند و همه را معمّر و كهنسال يافت، از معماى عمر كم قبرها پرسيد گفتند: اموات ما نيز مانند ما عمر زياد كرده اند ولى روش ما اين است كه از ايام زندگى خود آنچه براى تحصيل علم و دانش و تكميل نفس گذرانديم از عمر خود شماريم و بقيه را باطل و بيهوده دانيم پس هر كه از ما درگذرد آن مقدار زمان را حساب كنند و بر روى قبر او نويسند كه با علم و دانش بوده است. 
اسكندر را اين سخن و عادت بسيار پسنديده آمد وآنها 
را تحسين كرد.

منبع: داستانهایی از فضیلت علم علی میرخلف زاده ص۴۵ 

🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم🌺

ﻋﺎﺑﺪ ﺭﻭﺳﻴﺎﻩ ﻭ ﮔﻨﻬﮑﺎﺭ ﺭﻭﺳفيد

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم 

در دستگاه حق تعالی هر عملی، جایگاهی دارد، خداوند ابتدا به نیت فرد نگاه میکند، نه به خود عمل و مقدار آن، هدف از انجام عبادات این است که انسانها هر چه بیشتر به خداوند تقرب پیدا کنند و خضوعشان در برابر پروردگار بیشتر شود و گرنه همین عبادات ممکن است وسیله سقوط انسان شود،
ﺍﻣﺎﻡ ﺻﺎﺩﻕ (ﻉ) در بیانی ﻓﺮﻣﻮﺩند:
ﺩﻭ ﻣﺮﺩ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺴﺠﺪ ﺷﺪﻧﺪ، ﻳﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻋﺎﺑﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻳﮕﺮﯼ ﮔﻨﻬﮑﺎﺭ،
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻣﺮﺩ ﮔﻨﻬﮑﺎﺭ، ﻣﺆﻣﻦ ﺭﺍﺳﺘﻴﻦ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ، ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﻋﺎﺑﺪ، ﻓﺎﺳﻖ ﻭ ﮔﻨﻬﮑﺎﺭ از مسجد ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ،
دلیلش این بود ﮐﻪ ﻋﺎﺑﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺴﺠﺪ ﺷﺪ، ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ‌ﺑﺎﻟﻴﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻧﺪﻳﺸﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺩﺗﺶ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﺑﻮﺩ، ﻭﻟﯽ ﮔﻨﻬﮑﺎﺭ ﺩﺭ ﻓﮑﺮ ﭘﺸﻴﻤﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﻃﻠﺐ ﺁﻣﺮﺯﺵ ﮔﻨﺎﻫﺎﻧﺶ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩ.
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ (ﻉ) ﺧﻄﺎﺏ ﮐﺮﺩ: ﺑﺸﺮ ﺍﻟﻤﺬﻧﺒﻴﻦ ﻭ ﺍﻧﺬﺭ ﺍﻟﺼﺪﻳﻘﻴﻦ
ﮔﻨﻬﮑﺎﺭﺍﻥ ﺭﺍ ﻣﮋﺩﻩ ﺑﺪﻩ ﻭ ﺩﺭﺳﺘﮑﺎﺭﺍﻥ ﺭﺍﺳﺘﮕﻮ ﺭﺍ ﺑﺘﺮﺳﺎﻥ،
حضرت ﺩﺍﻭﺩ (ﻉ) ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩ: ﭼﮕﻮﻧﻪ ﮔﻨﺎﻫﮑﺎﺭﺍﻥ ﺭﺍ ﻣﮋﺩﻩ ﺑﺪﻫﻢ ﻭ ﺩﺭﺳﺘﮑﺎﺭﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺘﺮﺳﺎﻧﻢ؟!
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻓﺮﻣﻮﺩ:
ﺑﻪ ﮔﻨﺎﻫﮑﺎﺭﺍﻥ ﻣﮋﺩﻩ ﺑﺪﻩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﭘﺬﻳﺮﺍﯼ ﺗﻮﺑﻪ ﻭ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ ﮔﻨﺎﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﺩﺭﺳﺘﮑﺎﺭﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺘﺮﺳﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺧﻮﺩ، ﺧﻮﺩﺑﻴﻦ ﻧﺸﻮﻧﺪ، ﺯﻳﺮﺍ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﻴﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﺣﺴﺎبرﺳﯽ ﺑﮑﺸﻢ، ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻨﮑﻪ (ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﻧﺎﺧﺎﻟﺼﯽ‌ﻫﺎﯼ ﻋﺒﺎﺩﺗﺶ) ﺑﻪ ﻫﻠﺎﮐﺖ ﺑﻴﻔﺘﺪ.
ﺑﺮ ﻫﻤﻴﻦ ﺍﺳﺎﺱ ﺳﻌﺪﯼ ﻣﯽ‌ﮔﻮﻳﺪ:
ﺳﺨﻦ ﻣﺎﻧﺪ ﺍﺯ ﻋﺎﻗﻠﺎﻥ ﻳﺎﺩﮔﺎﺭ 
ﺯ ﺳﻌﺪﯼ ﻫﻤﻴﻦ ﻳﮏ ﺳﺨﻦ ﮔﻮﺷﺪﺍﺭ 
ﮔﻨﻪ ﮐﺎﺭ ﺍﻧﺪﻳﺸﻨﺎﮎ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﯼ 
ﺑﺴﯽ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﻋﺎﺑﺪ ﺧﻮﺩ ﻧﻤﺎﯼ 
ﮐﻪ ﺁﻥ ﺍﺭ ﺟﮕﺮ ﺧﻮﻥ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺳﻮﺯ ﺩﺭﺩ 
ﻭ ﺍﻳﻦ ﺗﮑﻴﻪ ﺑﺮ ﻃﺎﻋﺖ ﺧﻮﻳﺶ ﮐﺮﺩ 
ﻧﺪﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺎﺭﮔﺎﻩ ﻏﻨﯽ 
ﺳﺮ ﺍﻓﮑﻨﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﺯ ﮐﺒﺮ ﻭﻣﻨﯽ 
ﺑﺮ ﺍﻳﻦ ﺁﺳﺘﺎﻥ، ﻋﺠﺰ ﻭ ﻣﺴﮑﻨﻴﺖ 
ﺑﻪ ﺍﺯ ﻃﺎﻋﺖ ﻭ ﺧﻮﻳﺸﺘﻦ ﺑﻴﻨﻴﺖ 

برگرفته از کتاب داستان های اصول کافی، ص ۴۹۳


اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

 

سفارش امام حسن عسکری به احترام به بستگان آل محمد

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

حسین بن حسن یکی از نوادگان امام جعفر صادق علیه السلام بود که در قم زندگی می کرد و آشکارا شراب می نوشید. روزی به منزل احمد بن اسحاق اشعری که وکیل امام حسن عسگری

علیه السلام در امور اوقاف بود رفت ولی احمد بن اسحاق به او اجازه دیدار نداد. حسین بن حسن نیز محزون به خانه برگشت.

همان سال احمد اسحاق پیش از حج به سامراء رفت و اجازه خواست تا با امام حسن عسکری علیه السلام ملاقات کند ولی امام اجازه نداد. احمد بن اسحاق مدتی گریست و بی تابی کرد تا سرانجام امام به او اجازه داد.

احمد بن اسحاق به امام عرض کرد: ای پسر رسول الله، چرا مرا از دیدارتان منع کردید، در حالی که من از شیعیان و دوستان شما هستم؟

امام فرمود: زیرا تو پسر عموی ما را از خانه ات طرد کردی.

احمد بن اسحاق شروع به گریه کرد و سوگند خورد که هدفش فقط این بوده که حسین بن حسن از خوردن شراب توبه کند.

امام فرمود: درست می گویی، ولی در هر حال احترام و تکریم آنها باید به جای خود محفوظ باشد. مبادا آنان را تحقیر و خوار کنی زیرا به ما منسوب هستند؛ و گرنه از زیانکاران خواهی گشت.

احمد بن اسحاق از حج برگشت و وارد قم شد. بزرگان و اشراف به دیدارش آمدند و حسین بن حسن هم همراه آنان بود. احمد بن اسحاق با دیدن او به طرف او شتافت و از او استقبال کرد و او را در بالای مجلس جایش داد.

حسین بن حسن که بسیار تعجب کرده بود، علت این برخورد را از احمد بن اسحاق جویا شد. او نیز سخنان امام حسن عسکری علیه السلام را بازگو کرد.

حسین بن حسن با شنیدن ماجرا از کارهای زشتش پشیمان شد و توبه کرد، سپس به خانه اش مراجعت کرد و همه شراب ها را به زمین ریخت، از باتقوایان خداترس شد و پیوسته در مسجد

معتکف می شد تا از دنیا رفت و در نزدیکی قبر مطهر حضرت معصومه سلام الله علیها به خاک سپرده شد.

منابع:

بحار الانوار، ج 50، ص 323، ح 17

 

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

 

کشته شدن محمد بن ابی بکر به دست معاویه

بسم الله الرحمن الرحیم


معاویه، عمرو بن عاص را با شش هزار تن به مصر فرستاد، در حالى كه محمّد بن ابى بكر عامل و كارگزار على علیه السّلام در مصر بود. عمرو حركت كرده و در نزدیكی هاى مصر فرود آمد. طرفداران عثمان پیرامون او جمع شدند و او در بین آنها اقامت كرد و به محمّد بن ابى بكر چنین نوشت:

"اى پسر ابوبكر، من نمى‏خواهم كه بر تو چیره شوم. آگاه باش كه مردم این شهرها بر علیه تو جمع گشته اند و همگى متحداً بر تو شوریده اند و از اینكه تو را پیروى كنند، پشیمان‏ هستند. و هرگاه كارد به استخوان برسد، تو را دستگیر می كنند. من تو را نصیحت می كنم كه از مصر خارج شوى والسلام."

همچنین عمرو نامه اى را كه معاویه خطاب به محمد بن ابوبکر نوشته بود، فرستاد. در آن نامه چنین آمده است: "ما كسى را سراغ نداریم كه پیش از تو بر عثمان ستم روا داشته و به او صدمه زده باشد. تو در شمار كسانى هستى كه بر علیه او سخن چینى كرده اى و در ریختن‏ خونش شركت داشتی. آیا گمان دارى كه من این همه را نادیده می گیرم و یا فراموش می كنم... اینك من گروهى را كه تشنه خون تو هستند و بر جهاد در راه كشتن تو، به خدا تقرب می جویند، بسوى تو روانه کردم. ..."

بالاخره عمرو بن عاص و دوستش، معاویة بن حُدَیج، پس از کشتن برخی از یاران محمد بن ابوبکر، از جمله کنانة بن بشر، او را پیدا کردند و به زندانی در مصر بردند. ابتدا از خوردن آب منعش کردند تا تشنگی او را از پا درآورد و سپس او را کشتند و در بدن الاغ مرده ای گذاشتند و آتش زدند!!! این خبر كه بگوش عایشه (خواهر محمد بن ابوبکر) رسید، براى او خیلى ناله كرد و پس از نماز، بر علیه معاویه و عمرو نفرین كرد. (1)

خبر كشته شدن محمّد بن ابوبکر كه به معاویه و یارانش رسید، خیلى شادمانى و خوشحالى كردند و خبر كشته شدن محمّد و شادمانى معاویه را كه به على علیه السّلام رساندند، فرمود: به همان اندازه كه آنها شادى می كنند، ما اندوهگینیم و از آغاز جنگ تا كنون، من درباره هیچ كس به این اندازه ناله و اندوه نداشته ام. او دست پرورده من بود و من او را فرزند خود می شمردم و این همه حزن و اندوه بی جهت نیست. ... این قربانى را در راه خدا می دهیم. (2)

در نجوم الزاهره آمده است كه سر محمد را بریدند و نزد معاویة بن ابى سفیان در دمشق فرستادند و آن سر را در آنجا گرداندند و در اسلام، این اولین سرى است كه در همه جا گردانده اند! (3)

ا
سناد:

(1) تاریخ طبری ج6 ص58 حوادث سال 38، الکامل ابن اثیر ج3 ص154 حوادث سال 38، تاریخ ابن کثیر ج7 ص313 حوادث سال38، الاستیعاب ج2 ص235، تهذیب التهذیب ج9 ص81.

(2) مروج الذهب ج2 ص39، تاریخ ابن کثیر ج7 ص314 حوادث سال38.

(3) النجوم الزاهرة ج1 ص110
.

اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم

خدا را کجا جوییم

 بسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 
از ابوسعید ابوالخیر(عارف نامدار ایرانی در نیمه¬ دوم قرن چهارم و نیمه  اول قرن پنجم) پرسیدند: خدا را کجا جوییم؟
 ابوسعید در پاسخ گفت:
عارفی گفته است: مراد از خداجویی نه آن است که او را پیدا کنی، بلکه تو باید از گمگشتگی پیدا شوی یعنی خود را بشناسی.
چنانکه حضرت علی(ع) فرمود: من عرف نفسه فقد عرف ربه؛ هرکه خود را بشناسد، خدا را شناخته است.
من عرف زین گفت شاه اولیا             عارف خود شو که بشناسی خدا


اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

بصیرت ناب

 بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

به او پیشنهاد شده بود که جزء چهار مردی باشد که در توسعه صنایع نظامی امریکا یعنی صنایع موشک‌های دوربرد و تکنولوژی ساخت هواپیمای فانتوم همکاری کند. او به دوستانش توصیه می‌کرد که وارد این گروه نشوند و می‌گفت این سلاح‌هایی که ما تولید می‌کنیم امریکا در اختیار اسرائیل می‌گذارد و اسرائیل با آن مردم فلسطین، مصر، لبنان و عموم مسلمانان را هدف قرار می‌دهد. لذا به این شکل ما می‌خواهیم عملی بر ضد خدا انجام دهیم و من نمی‌خواهم در این گروه شرکت کنم.

راوی: مهندس مهدی چمران

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم 

آیت اللهی که در حال بیهوشی "پرفسور برلون" را مسلمان کرد

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم 

 

تمام اعمال صالح انسان در لبه پرتگاه ریا قرار دارد، چه بسا کار نیک که از خطر ریا دور نمانده و حبط شده است، پس چه زیباست انسان با سلاح اخلاص از نابودی اعمال خویش حفاظت کند.

مرحوم آیت الله سید محمد هادی میلانی (ره) دچار بیماری معده شده بودند، پروفسور برلون را  برای جراحی ایشان آوردند، جراح حاذق پس از یک عمل سه ساعته زمانی که آن مرجع تقلید در حال به هوش آمدن بودند، به مترجم دستور داد تمام کلماتی که ایشان در حین به هوش آمدن می گویند را برایش ترجمه کند.

 مرحوم آیت الله میلانی در آن لحظات فرازهایی از دعای ابوحمزه ثمالی را قرائت می کردند، پس از این مساله پروفسور برلون گفت: شهادتین را به من بیاموزید، از این لحظه می خواهم مسلمان شوم و پیرو مکتب این روحانی باشم، وقتی دلیل این کار را پرسیدند، پروفسور برلون گفت: تنها زمانی که انسان شاکله وجودی خود را بدون این که بتواند برای دیگران نقش بازی کند، نشان می دهد، در حالت به هوش آمدن بعد از عمل است و من دیدم این آقا، تمام وجودش محو خدا بود، در آن لحظه به یاد اسقف کلیسای کانتربری افتادم که چندی پیش در همین حالت و پس از عمل در کنارش ایستاده بودم، دیدم او ترانه های کوچه بازاری جوانان آن روزگار را زمزمه می کند، در آن لحظه بود که فهمیدم حقیقت، نزد کدام مکتب است و بعد از آن هم وصیت کرد وی را در شهری که مرحوم میلانی را در آن دفن کرده اند به خاک بسپارند و اینچنین شد که مزار این پروفسور مسیحی، مسلمان شده در خواجه ربیع، محل مراجعه مردم و افرادی است که حقیقت اسلام را باور کرده اند قرار دارد.

خاطره‌ای از حجت‌الاسلام جواد مروی

منبع:سایت حوزه
 
اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

پلاستیک به جای ساک ورزشی

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

حدود سال 1354بود که مشغول تمرین بودیم که ابراهیم وارد سالن شد و یکی از دوستان هم بعد از او وارد سالن شد و بی مقدمه گفت: داداش ابراهیم ، تیپ وهیکلت خیلی جالب شده.وقتی داشتی تو راه می اومدی دوتا دختر پشت سرت بودن و مرتب از تو حرف می زدن،شلوار وپیراهن شیک که پوشیده بودی و از ساک ورزشی هم که دستت بود، کاملاً مشخص بود ورزشکاری.

ابراهیم با شنیدن این حرفها یک لحظه جاخورد. انگار توقع چنین حرفی را نداشت و خیلی توی فکر رفت.
ابراهیم از آن روز به بعد پیراهن بلند و شلوار گشاد می پوشید و هیچ وقت هم ساک ورزشی همراه نمی آورد و لباس هایش رو داخل کیسه پلاستیکی می ریخت.هر چند خیلی از بچه ها می گفتند : بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی؟! ما باشگاه می ائیم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم و... ، تو با این هیکل روی فرم این چه لباس هایی است که می پوشی؟ ابراهیم هم به حرفهای اونها اهمیتی نمی داد و به دوستانش توصیه می کرد:اگر ورزش رو برای خدا انجام بدین عبادت است و اما اگر به هر نیت دیگری باشین ضرر خواهید کرد.

البته ابراهیم در جاهای مناسبی از توانمندی بدنی اش استفاده می کرد .مثلاً ابراهیم را دیده بودند در یک روز بارانی که آب در قسمتی از خیابان جمع شده بود و پیرمردها نمی توانستند از آن معبر رد شوند ، ابراهیم آنها را به کول می گرفت و از اون مسیر رد می کرد.

منبع:کتاب سلام بر ابراهیم

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

می­خواهم نباشی!

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 شهید مدرس مردی بسیار سختکوش و پیگیر بود. مأیوس نمی­شد و دست از مقاومت نمی­کشید. حتی پیروزی رضاشاه هم او را مرعوب نکرد و پیوسته به شکل علنی اعلام می­کرد که با حکومت او از اساس مخالف است.

 روزی که رضاخان یقه این پیر خسته را گرفت و او را با خشم به کنج دیوار کشید و فریاد زد: «سید! آخر تو از جان من چه می خواهی؟»، مرحوم مدرس بی‌آنکه ذره­ای ترس به دل راه بدهد، با لهجه شیرین اصفهانی جواب داد: «می‌خواهم که تو نباشی!»

منبع: نوید شاهد

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

 

غریب نوازی امام رضا علیه السلام

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻧﻮﺭﻯ ﻧﻘﻞ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﺷﻴﺦ ﻋﻠﻰ ﻧﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺷﺎﻳﺴﺘﻪ ﻭ ﭘﺎﺭﺳﺎ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﻌﻴّﺖ ﺣﺎﺝ ﺷﻴﺦ ﻣﻬﺪﻯ ﻧﺠﻔﻰ ﻋﺎﺯﻡ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺁﻗﺎ ﻋﻠﻰ ﺑﻦ ﻣﻮﺳﻰ ﺍﻟﺮﺿﺎ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ. ﺷﻴﺦ ﻋﻠﻰ ﻛﻪ ﻛﻔﻴﻞ ﺧﺪﻣﺖ ﻭ ﺍﻣﻴﻦ ﺧﺮﺝ ﺷﻴﺦ ﻣﻬﺪﻯ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻠﺎﺯﻣﺎﻥ ﺍﻭ ﺑﻮﺩ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﺪ: ﻣﺎ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻳﻢ. ﻣﻦ ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﻧﻴﻢ ﺩﺭﻫﻢ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ. ﻭﻗﺘﻰ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺸﻬﺪ ﺷﺪﻳﻢ ﻭ ﻣﺪّﺕ ﺯﻣﺎﻧﻰ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﻣﺎﻧﺪﻳﻢ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺮﺍﻯ ﺧﺮﺟﻰ ﻣﺎ ﺑﺎﻗﻰ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻭ ﻛﺴﻰ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﻤﻰ ﺷﻨﺎﺧﺘﻴﻢ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﻮﻟﻰ ﺑﻌﻨﻮﺍﻥ ﻗﺮﺽ ﺑﮕﻴﺮﻳﻢ. ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺷﻴﺦ ﻣﻬﺪﻯ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﻣﺸﺐ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺮﺍﻯ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻧﻴﺴﺖ. ﺁﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﻫﺮ ﻛﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﭘﻰ ﻛﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﻓﺘﻨﺪ. ﻣﺎ ﻭﺍﺭﺩ ﺭﻭﺿﻪ ﻣﻄﻬّﺮ ﺍﻣﺎﻡ ﻫﺸﺘﻢ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺷﺪﻳﻢ ﻭ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻳﻢ ﻭ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻛﺮﺩﻳﻢ. ﺩﻳﺪﻡ ﻳﻚ ﻧﻔﺮ ﭘﻬﻠﻮﻯ ﺷﻴﺦ ﻣﻬﺪﻯ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﺷﻴﺦ ﻫﻢ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﻋﺎ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ. ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻛﻴﺴﻪ ﺍﻯ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺷﻴﺦ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﺷﻴﺦ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺷﺎﻳﺪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﻰ ﻛﻴﺴﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﻭﻯ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ. ﺍﻣّﺎ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﻴﺦ ﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍَﻣﺎ ﻋَﻠِﻤﺖَ ﺍِﻥﱠﱠ ﻟِﻜُﻞﱢﱢ ﺍِﻣﺎﻡَ ﻣَﻈﻬَﺮ ﻭ ﺍِﻥﱠﱠ ﺍﻟﺎِﻣﺎﻡ ﻋَﻠﻰﱢﱢ ﺑﻦِ ﻣﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮّﺿﺎ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﻣُﺘَﻜَﻔﱢﱢﻞ ﻟِﺎَﺣﻮﺍﻝِ ﺍﻟﻐُﺮﺑﺎﺀ: ﻣﮕﺮ ﻧﻤﻰ ﺩﺍﻧﻰ ﺑﺮﺍﻯ ﻫﺮ ﺍﻣﺎﻣﻰ ﻣﻈﻬﺮﻯ ﺍﺳﺖ؟ ﻭ ﺑﺮﺍﺳﺘﻰ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﻛﻔﻴﻞ ﺣﺎﻝ ﻏﺮﻳﺒﺎﻥ ﺍﺳﺖ! ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﻛﻴﺴﻪ ﻧﻤﻮﺩ ﻭﮔﻔﺖ: ﺍﻳﻦ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺐ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺍﺳﺖ. ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺭﻓﺖ. ﻣﻬﺪﻯ ﺷﮕﻔﺖ ﺯﺩﻩ ﺷﺪ. ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻫﻰ ﻛﺮﺩ ﻭﮔﻔﺖ: ﺑﻴﺎ ﻛﻴﺴﻪ ﺭﺍ ﺑﮕﻴﺮ. ﻣﻦ ﻛﻴﺴﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺷﻴﺦ ﮔﺮﻓﺘﻢ، ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻬﻤﺎﻧﺎﻥ، ﻏﺬﺍ ﻭ ﻣﻴﻮﻩ ﺧﺮﻳﺪﺍﺭﻯ ﻛﺮﺩﻡ. ﻣﻬﻤﺎﻧﺎﻥ ﻭﻗﺘﻰ ﻃﻌﺎﻣﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﻳﺪﻧﺪ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺗﻮ ﻛﻪ ﺳﺮ ﺷﺐ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻧﺎﺍﻣﻴﺪ ﻛﺮﺩﻯ. ﺍﻛﻨﻮﻥ ﻣﻰ ﺑﻴﻨﻴﻢ ﻏﺬﺍﻯ ﻣﺎ ﺍﺯ ﻫﺰ ﺷﺐ ﺑﻬﺘﺮ ﻭ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺍﺳﺖ. ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺷﻴﺦ ﻭ ﻣﺮﺩﻯ ﻛﻪ ﻛﻴﺴﻪ ﺍﻫﺪﺍﻳﻰ ﺭﺍ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻯ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺎﺯﮔﻮ ﻧﻤﻮﺩﻡ. ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﻛﻴﺴﻪ ﺳﻴﺼﺪ ﺍﺷﺮﻓﻰ ﺑﻮﺩ. (1)

1-ﺩﺍﺭﺍﻟﺴّﻠﺎﻡ ﻧﻮﺭﻯ: ﺝ 2، ﺹ 258
داستان هایی از علماء

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجه

مهلت به تنگ دستان باعث نجات است

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الرّحیم

رسول خدا فرمود : در قیامت مردی را که بر اثر گناه ، اسراف بر وجود خود داشته حسابرسی می کنند و برای او حسنه ای که سبب نجاتش شود نمی یابند ، به او می گویند : هرگز کار خیری انجام داده ای ؟ می گوید : نه ، ولی مردی بودم که از ثروتم به مردم قرض می دادم و به جوانانی که پیرامونم بودند می گفتم : با ثروتمندانی که از آنان طلبکارم نرمی و مدارا داشته باشید و تنگدستان را مهلت دهید ( یا از آنها بگذرید ) . خدا می فرماید : من به آسان گرفتن بر او و نرمی و مدارای به او شایسته ترم . پس خدا از او بگذرد و وی را بیامرزد

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم


محجّه البیضاء : 3 / 186 ، کتاب آداب الکسب و المعاش

 

غرور

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الرّحیم 

امام صادق (علیه السلام) می فرمایند:

لَا یَدْخُلُ الْجَنَّهَ مَنْ فِی قَلْبِهِ مِثْقَالُ‏ ذَرَّهٍ مِنْ‏ کِبْرٍ.

داخل بهشت نمی شود ، کسی که در قلبش ذره ای از کبر و غرور باشد [وسائل الشیعه ؛ جلد ‏۱۵ ، صفحه ۳۷۵]

ما نباید خود را از دیگران بهتر ببینیم ؛ چه بسا آن شخص گنه کار بعدا توبه کند و عاقبت به خیر شود و ما – خدای ناکرده- عاقبت به شر شویم

 

داستانک

در شب هفدهم ماه مبارک رمضان که پیغمبر صلى الله علیه و آله به معراج تشریف برد و همه جا را دید و در همان شب مراجعت فرمود. صبح آن شب ، شیطان خدمت آن سرور مشرف شد و عرض کرد: یا رسول الله ! شب گذشته که به معراج تشریف بردید، در آسمان چهارم طرف چپ ((بیت المعمور)) منبرى بود، شکسته و سوخته و به رو افتاده آیا شناختى آن منبر را و متوجه شدید که از کیست ؟

آن حضرت فرمودند: خیر؛ آن منبر از کیست ؟

شیطان عرض کرد: آن منبر از من است و صاحب آن بودم ! بالاى آن مى نشستم و ملائکه پاى منبر من حاضر مى شدند، از براى آنها راه بندگى حضرت منان را مى گفتم . ملائکه از عبادت و بندگى من تعجب مى کردند! هر وقت که تسبیح از دستم مى افتاد، چندین هزار ملک بر مى خاستند، تسبیح را مى بوسیدند و به دست من مى دادند. اعتقاد من این بود که خداوند از من بهتر چیزى را خلق نفرموده ؛ ولى یک بار دیدم امر به عکس شد و رانده درگاه او شدم . و الان کسى از من بدتر و ملعون تر در درگاه احدیت نیست . اى محمد صلى الله علیه و آله وسلم ! مبادا مغرور شوى و تکبر نمایى ، چون هیچ کس از کارهاى الهى آگاه نیست .

در ملاقات خود با حضرت یحیى عرض کرد: من جزو ملائکه بودم و چهار هزار سال سرم را از یک سجده بر نداشتم ؛ ولى عاقبتم این شد که از صفوف ملائکه بیرون شدم و مطرود و مردود و ملعون درگاه حق تعالى گردیدم

 [داستانهایی از ابلیس صفحه ۴۰ به نقل از خزینه الجواهر ۶۴۶]

 

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

پایداری عبدالله بن حذاقه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الرّحیم 


عبدالله بن حذاقه از سابقین در اسلام است و به حبشه مهاجرت کرد. او به همراه عدّه ای هجرت کرده بودند که اسیر رومیان شدند. رومیان آن ها را در بین راه گرفتند و با خود بردند. بعد به آنان گفتند که باید نصرانی شوید. سرکردۀ رومیان گفت که یک تشت بزرگی بیاورند. ظرف را آوردند. آن را پر از روغن زیتون کرده و جوش آوردند. یکی از این اسرا را آوردند و به او گفتند: یا نصرانیت را بپذیر یا تو را در این دیگ جوشان می اندازیم. گفت: نصرانی شدن را قبول نمی کنم. او را در برابر چشمان عبدالله بن حذاقه، در این دیگ انداختند. زمان زیادی نگذشت که استخوان های او بیرون آمد. این ها جزء مسلّمات تاریخ ما است و در آن شبهه ای نیست.

رومیان به عبدالله بن حذاقه رو کردند و گفتند: دست از اسلام بردار و نصرانیت بیاور وإلا سرنوشت تو نیز همین خواهد بود. عبدالله شروع کرد به گریه کردن. سرکردۀ رومیان به او نگاهی کرد و گفت: او ترسیده است، رهایش کنید. عبدالله گفت: من نترسیدم. ببینید چه می گوید! از خوف هیچ خبری نیست. گفتند: پس چرا گریه می کنی؟ گفت: گریۀ من از این است که چرا من فقط یک جان دارم که در راه حق بدهم. بعد این طور گفت: ای کاش به عدد موهای بدنم، جان داشتم، که در دیگ می انداختید و استخوان هایم بیرون می آمد و دوباره می انداختید، باز بیرون می آمد.

گفتم این قضیه، یک واقعۀ مسلّم تاریخی است و این را همه نوشته اند. عبدالله بن حذاقه از شخصیت های بزرگ اسلام است. من اینجا یک سؤال دارم: اگر عبدالله می خواست به بهشت برود و تنعّمات اخرویّه را به دست آورد، آیا یک دفعه مُردن کافی نبود؟ پس چرا می گوید: کاش چندین جان داشتم و چندین بار کشته می شدم؟

منبع کتاب سلوک عاشورایی مجتبی طهرانی 


اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

 

📖 به نام ایران

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

پدرم برای حل یک معادله از نظریه‌ خود، باید شش ماه زحمت می‌ کشیدند و اگر به اشتباهی بر می‌ خوردند، شش ماه وقت می‌ گذاشتند تا آن اشتباه را پیدا کنند.
روزی به پدر گفتم بهتر نیست چند ماه بروید به ژنو در مرکز سوئیس تا زودتر تعدادی از معادلات خود را به نتیجه برسانید؟
پدر گفتند نه، هرگز، آن‌وقت این کار به اسم سوئیسی‌ ها تمام می‌ شود، من می‌ خواهم به اسم ایران تمام شود.


📚 منبع: استاد عشق، ایرج حسابی


اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

 

علی علیه السلام و ابن ملجم

بسم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

نزد امیرالمؤمنین (علیه السلام) آمد و از ایشان، اسبِ قرمزِ خوش‌ رنگی خواست.
حضرت هم به او هدیه داد، بی‌ چشم داشت و کریمانه.
وقتی سوار بر آن اسب شد و رفت، امیرمؤمنان این شعر را خواند:
«أُریدُ حیاتَهُ و یُریدُ قَتلی، عذیرَکَ مِن خلیلِکَ مِن مُرادِ» یعنی «من برای او حیات و سلامتی را آرزومندم، اما او قصد کشتن مرا دارد».
کسی را از قبیله مراد بیاورید که عذر مرا (در اینکه به بدخواه خود محبت می‌ کنم) بپذیرد.
سپس رو به دوستان خود فرمود به خدا قسم که این مرد قاتل من است!
مردم بارها دیده بودند درستی پیش‌ بینی‌ هایش را، با تعجب پرسیدند پس چرا او را نمی‌ کشی؟
پاسخ داد پس چه کسی مرا بکشد؟

او که دست رد به سینه قاتلش نزد، چگونه ممکن است محبان امیدوارش را ناامید کند؟


📚 منبع: بحارالانوار، جلد ۴۲، صفحه ۱۸۶

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

 

امیرالمؤمنین و داستان چراغ خاموش

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

رسول اکرم(ص) شبی نماز مغرب و عشا را به جای می آورد. مردی از میان صف برخاست و گفت: مردی غریبم، و این سؤال را در وقت نماز حضرت رسول(ص) می کنم. به من غذا دهید.

رسول(ص) گفت: ای دوست، ذکر غربت نکن که بسیار غمگین شدم. غریبان چهار نوع اند.  گفتند: یا رسول الله کدام اند ایشان؟گفت: مسجدی در میان قوم که در او نماز نکنند و قرآنی در دست قومی که آن را نخوانند و عالِمی در میان قومی که از احوال او خبر نداشته باشند و از او دلجویی نکنند. سپس گفت: کسی هست که از عهدة معیشت این مرد برآید؟ خداوند او را در بهشت برین جا دهد!

حضرت امیرالمؤمنین علی(ع) برخاست و دست فقیر گرفت و بُرد به خانه فاطمه(س) و گفت: ای دختر رسول خدا، به این مهمان رسیدگی کن. فاطمه(س) گفت ای پسر عموی رسولِ خدا، در خانه به جز کمی گندم نداشتیم و از آن غذایی درست کرده ام. بچه ها گرسنه هستند و تو روزه داری و غذا کم است. برای یک نفر بیشتر نیست. گفت: حاضر کن. او رفت و غذا را آورد.  امیر المؤمنین(ع) به غذا نگاه کرد. کم بود. با خود گفت: اگر من غذا نخورم شایسته نیست و اگر بخورم، برای مهمان کافی نیست. دست مبارک را دراز کرد. به خاطر همین، چراغ را خاموش می کنم و خاموش کرد. آنگاه به حضرت خیر النساء گفت: چراغ را دیرتر روشن کن تا مهمان غذایش را کامل بخورَد. بعد چراغ را بیار. و حضرت امیرالمؤمنین(ع) دهان مبارک را تکان می داد و وا نمود می کرد که غذا می خورَد. و در واقع نمی خورد. تا اینکه مهمان غذایش را کامل خورد و سیر شد.

حضرت خیر النساء(س)، چراغ را آورد و گذاشت. مقدار غذا به همان اندازه اول بود. پس امیرالمؤمنین به مهمان گفت: چرا غذا نخوردی؟ گفت: یا اباالحسن، من خوردم و سیر شدم. ولیکن خدای تعالی، برکت به غذا داده است. آنگاه از آن غذا امیرالمؤمنین خورد و حضرت خیر النساء و شاهزاده ها(ع) نیز خوردند و به همسایه ها نیز دادند از برکتی که خداوند به آنها داده بود.

صبح زود که حضرت امیرالمؤمنین به مسجد آمد، رسول(ص) گفت: یا علی، چه طور بودی با مهمان؟ گفت: بحمدالله، یا رسول الله، خوب بود. رسول(ص) گفت: خداوند تعجب کرد از آن کاری که تو با آن فقیر کردی، از خاموش کردن چراغ و غذا نخوردن به خاطر مهمان. گفت: یا رسول الله، به شما چه کسی خبر داد؟ گفت: جبرئیل به من خبر داد. و این آیه را آورد: (وَ یؤثرُونَ عَلی اَنفسِهِم وَ لَو کانَ بِهِم خَصاصةُ) [و دیگران را بر خویش ترجیح می دهند؛ هر چند خود نیازمند باشند» (حشر: 9)]

منبع حوزه نت 

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

 

صدق و راستی موجب توبه می شود

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

گروهی راهزن در بیابان دنبال مسافر می گشتند تا او را غارت کنند ، ناگهان مسافری دیدند ، به جانب او تاختند و گفتند : هرچه داری به ما بده ، گفت : تمام دارایی من هشتاد دینار است که چهل دینار آن را بدهکارم ، با بقیه آن هم باید تأمین معیشت کنم تا به وطن برسم .

رییس راهزنان گفت : رهایش کنید ، پیداست آدم بدبختی است و پول جز آنچه که می گوید ندارد .

راهزنان در کمین مردم نشستند ، مسافر به محل مورد نظر رفت و بدهی خود را پرداخت و برگشت ، دوباره در میان راه دچار راهزنان شد ، گفتند : هرچه داری بده وگرنه تو را می کشیم ، گفت : مرا هشتاد دینار بود ، چهل دینار بابت بدهی

پرداختم ، بقیه اش برای مخارج زندگی مانده ، به دستور رییس راهزنان او را گشتند ، در جستجوی لباس و بار او جز چهل دینار ندیدند !

رییس راهزنان گفت : حقیقتش را برای من بگو ، چگونه در برخورد با این همه خطر جز سخن به حقیقت نگفتی و از راستگویی امتناع ننمودی ؟

گفت : در کودکی به مادرم وعده دادم در تمام عمرم سخن جز به راستی نگویم و دامن به دروغ آلوده نسازم !

راهزنان قاه قاه خندیدند ولی رییس دزدان آه سردی کشید و گفت : عجبا ! تو به مادرت قول دادی دروغ نگویی و این گونه پای بند قولت هستی ، ولی من پای بند قول خدا نباشم که از ما قول گرفته گناه نکنیم ، آنگاه فریاد زد : خدایا ! از این به بعد به قولم عمل می کنم ؛ توبه ، توبه !

 کتاب عبرت آموز: مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

نماز گامی برای توبه  

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 گاهی یک نماز حقیقی و واجد شرایط مسیر زندگی را تغییر می دهد و انسان را از کژراهه به صراط مستقیم می کشاند ، و طغیان های درون را کنترل می کند ، چنان که در روایتی آمده : مردی از زنی درخواست کام جویی کرد . آن زن شوهرش را از خواسته نامشروع آن مرد آگاه کرد . شوهر به همسر عفیفه اش گفت : به او بگو : چهل روز پشت سر شوهرم نماز بخوان تا خواسته تو را اجابت کنم . آن مرد چند روزی نماز واجب خود را به شوهر آن زن اقتدا کرد و از برکت آن نماز به توبه واقعی موفق شد ، سپس کسی را نزد آن زن فرستاد که من توبه کرده ام . زن توبه آن مرد را به شوهرش خبر داد . (1)

شوهر این آیه را خواند: 

« إِنَّ الصَّلاٰهَ تَنْهیٰ عَنِ الْفَحْشٰاءِ وَ الْمُنْکَرِ » (2). 

نماز آدمی را از فحشا و منکر باز می دارد

1) - مستدرک الوسائل : 3 / 91 ، باب 29 ، حدیث 3095 .

2) - عنکبوت : 45

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

سه حکایت کوتاه، اما تاثیر گذار

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

1ـ از کاسبی پرسیدند: چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی می‌‌‌‌‌‌ کنی؟!

گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا می‌‌‌‌‌‌کند چگونه فرشته روزیش مرا گم می‌‌‌‌‌‌ کند.

 2ـ پسری با اخلاق و نیک‌‌‌‌‌‌ سیرت اما فقیر به خواستگاری دختری می‌‌‌‌‌‌ رود،

پدر دختر گفت: تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دخترنمی‌‌‌‌‌‌ دهم!

پسری پولدار اما بدکردار به خواستگاری همان دختر می ‌‌‌‌‌‌رود، پدر دختر با ازدواج موافقت می ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند و در مورد اخلاق پسر می‌‌‌‌‌‌ گوید: ان‌‌‌‌‌‌شاءالله خدا او را هدایت می‌‌‌‌‌‌ کند!

دختر گفت: پدرجان مگر خدایی که هدایت می‌‌‌‌‌‌ کند با خدایی که روزی می‌‌‌‌‌‌ دهد فرق دارد؟!

 3ـ عارفی را گفتند: خداوند را چگونه می‌‌‌‌‌‌ بینی؟

گفت: آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ گونه که همیشه می‌‌‌‌‌‌ تواند مچم را بگیرد اما دستم را می‌‌‌‌‌‌ گیرد.

منبع : جام جم آنلاین

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

مباحثه علامه عسکری با خطیب رقه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

در دمشق بودم كه خطيب رقّه (رقّه محلهاى است در اطراف دمشق) با خانمش به ديدنم آمدند. آن دو برخى از كتابهاى مرا نظير معالم المدرستين و عبد اللّه بن سباء و نقش عايشه در تاريخ اسلام خوانده بودند ولى در دو راهى گرفتار شده بودند. از طرفى با مطالعه كتبم، به حقانيّت شيعه پى برده بودند و از جهتى خليفه اوّل و دوم برايشان قداستى داشت، براى حلّ اين مشكل به نزدم آمدند، ابتدا خانم ايشان كه دبير زبان فرانسه در دبيرستان دمشق بود  سؤال كرد كه ما در مورد عايشه روايت داريم فضل عايشه على سائر النساء كفضل الثريد على سائر الطعام؛ فضيلت عايشه بر ديگر زنان همانند فضيلت و برترى تريد آبگوشت است بر ساير غذاها .معلوم می شود آن روزى كه اين حديث را جعل كردند، در مدينه آبگوشت بهترين غذا بود.

من در جواب گفتم: اين روايت ساختگى است آيا تا حالا كباب خوردى؟

گفت: آرى. گفتم: به نظر شما كباب بهتر است يا آبگوشت؟ گفت: كباب بهتر از آبگوشت است. و چند خوراك ديگر را نام بردم. و بعد گفتم آن زمانى كه اين حديث را ساختند آبگوشت بهترين غذا بود. او مجاب شد بعد شوهرش (كه خطيب رقّه بود) گفت: روايت داريم كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند: عليكم بسُنتى و سُنة الخلفاء الراشدين من بعدى! گفتم: سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله چه بود؟ آيا نماز و روزه و خمس و زكات و حج و ... بود؟ گفت: بله. گفتم: پيامبر صلى الله عليه و آله سنّت خود را از خودش می گفت يا به او وحى می شد؟ گفت: به پيامبر صلى الله عليه و آله وحى می شد.

گفتم: آيا بر ابوبكر و عمر هم وحى می شد؟ كه از سنت آنان پيروى كنيم؟

🔶 ساكت شد و جوابى نداشت كه بدهد (من احساس كردم با اين سخن آن قداستى كه براى خلفا قائل بود از بين رفت) و اين كلامم در او اثر گذاشت و با بحثهاى ديگرى كه در كتابم (معالم المدرستين) خوانده بود او را شيعه كرد

منبع: حوزه نت

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

عمل فاطمه سلام‌الله‌علیها

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

روایت است که پیغمبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله رو می‏کند به یگانه فرزند عزیزش، وجود مقدس صدیقه طاهره سلام‌الله‌علیها، آن‌کسی که درباره‏اش می‏گوید: «بِضْعَةٌ مِنّی:‏ او پاره جگر من است» و می‏فرماید: «یا فاطِمَةُ اعْمَلی بِنَفْسِک:‏ دخترکم! خودت برای خودت عمل کن.‏ انّی لااغْنی عَنْک شَیئاً: من به درد تو نمی‏خورم، از انتسابت با من کاری ساخته نیست.» تعلیمات مرا بپذیر و دستورات مرا عمل کن، مگو پدرم پیغمبر است. پدرم پیغمبر است، به دردت نمی‏خورد، به دستور پدرت عمل کردن به دردت می‏خورد. شما وقتی زندگی حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها را مطالعه می‏کنید، می‏بینید در فکر این انسان کانّه وجود ندارد که من دختر پیغمبر آخرالزمان هستم. حدیث است که وقتی به محراب عبادت می‏ایستاد، بدنش به لرزه درمی‌آمد، ماهیچه‏های بدنش می‏لرزید، از خوف خدا گریه می‏کرد. شب‌های جمعه را تا صبح نمی‏خوابید و می‏گریست.

احیای تفکر اسلامی، ص 47

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

جوان گناهكار

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم

 

در زمان «مالك دينار» جوانى از زمره اهل معصيت و طغيان از دنيا رفت. مردم به خاطر آلودگى او جنازه‌اش را تجهيز نكردند، بلكه در مكان پستى و محلّ پر از زباله‌اى انداختند و رفتند.
شبانه در عالم رؤيا از جانب حق تعالى به مالك دينار گفتند: بدن بنده ما را بردار و پس از غسل و كفن در گورستان صالحان و پاكان دفن كن. عرضه داشت: او از گروه فاسقان و بدكاران است، چگونه و با چه وسيله مقرّب درگاه احديّت شد؟
جواب آمد: در وقت جان دادن با چشم گريان گفت:
يا مَنْ لَهُ الدُّنيا وَ الآخِرَةُ إرْحَمْ مَن لَيْسَ لَهُ الدُّنيا وَ الآخرَةُ.
اى كه دنيا و آخرت از اوست، رحم كن به كسى كه نه دنيا دارد نه آخرت.
مالك، كدام دردمند به درگاه ما آمد كه دردش را درمان نكرديم؟ و كدام حاجتمند به پيشگاه ما ناليد كه حاجتش را برنياورديم؟


تفسير منهج الصادقين: 8/ 110؛ انيس الليل: 45.
«ملا فتح‌اللَّه كاشانى» در تفسير منهج الصادقين، و «آيت اللَّه كلباسى» در كتاب انيس الليل نقل كرده‌اند

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

 

استفاده از فرصت ها

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

حضرت رقیه(س) با وجود سن کم انقلاب درست کرد و با همان لحظات کوتاه عمر به اندازه صد ها و هزاران انسان خه کرد.

ما نیز باید به اندازه خود از لحظه لحظه ی عمر استفاده کنیم.

حضرت علی علیه السلامه می‌فرمایند: ضایع کردن فرصت باعث اندوه و غم خواهد شد.

 

به عنوان مثال :

– عالمى را براى نماز میت دعوت کرده بودند.

پرسید: میت زن است یا مرد؟ گفتند: مرد. دستور داد بندهاى کفن را باز کردند، آنگاه رو کرد به بستگان و آشنایان و گفت: خوب نگاه کنید! چشم‏هاى او نمى‏ بیند، شما که چشمتان مى‏ بیند خیانت نکنید. ببینید زبانش بسته است، شما که مى‏ توانید حرف بزنید ناحق نگوئید. گوشهاى او نمى ‏شنود، شما که مى‏ توانید بشنوید صدای حرام گوشنکنید. آرى آن چند لحظه موعظه، از ساعت‏ها پند روى منبر اثرش بیشتر بود.

 

– طلبه‏ ها سال چهارم یک کتابى مى‏ خوانند به نام ” لمعه” نویسنده این کتاب که معروف به “شهید” است ؛ در زندان این کتاب را نوشته ‏است.

– آقاى رى شهرى زمانى که وزیر اطلاعات بود مى‏ گفت: من از خانه‏ ام تا وزارتخانه بروم و برگردم ۴۰- ۳۰ دقیقهمى ‏رفتم ۴۰- ۳۰ دقیقه برمى گشتم روزى یک ساعت و نیم در ماشین هستم. شروع کردم چند سالى که وزیربودم در راه قرآن حفظ مى‏ کنم و کل قرآن را ایشان در راه حفظ کرد.

 – آزادگانى که در زندانهاى عراق قرآن حفظ کرده ‏اند.

منبع مثال اول : خاطرات حجت الاسلام قرائتى، جلد ‏۲، صفحه : ۶۳

منبع بقیه ی مثالها : برنامه درسهایى از قرآن سال ۷۱، با موضوع  نعمت‏هاى ‏خدا  ۱۶، [۲۶/ ۱۲/ ۷۱]

 

داستانک

شیخ عباس قمی در روز جمعه با دعوت شخصی به همراه بسیاری از طلاب به باغی رفتند بعد از احوال پرسی کتاب خود را باز می کنند و مشغول مطالعه می شوند، شخصی به ایشان عرض می کند بهتر نیست امروز را به خود استراحت دهید؟

ایشان می فرمایند: جواب خدا و امام عصر را چه دهم که مال آنان را می خورم و استراحت می کنم.

 

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

 

استدلال رضوی علیه السلام

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

«امام رضا علیه السلام»

الإمام نظام الدین و عز المسلمین و غیظ المنافقین و بوار الکافرین.تحف العقول، ص463

امام نظام بخش و دین و عزت و شوکت مسلمانان و موجب خشم منافقان و نابودی کفار است.

 

روزی مردی از خوارج با چاقویی آغشته به زهر در دست، به یارانش گفت: «قسم به خدا، نزد این کسی که می پندارد فرزند رسول خداست و وارد در دستگاه طاغوت زمان شده، می روم و از دلایل اینکارش می پرسم؛ اگر جواب قانع کننده ای ندهد، مردم را از وجودش راحت می کنم.»

وقتی نزد امام رضا علیه السلام رفت، حضرت فرمود: «به شرط اینکه بعد از پذیرفتن جواب، چاقویی را که در جیب گذارده ای شکسته و به کنار بیاندازی، و پاسخ سؤالت را می دهم.»

او از این بیان امام رضا علیه السلام شگفت زده شد و چاقو را در آورد و شکست و پرسید: «با اینکه دستگاه طاغوت زمان نزد شما کافرند، چرا وارد

دستگاه حکومتی ایشان شدی؟ تو پسر رسول خدا هستی.»

امام رضا علیه السلام فرمود: «نزد تو اینها کافرترند یا عزیز مصر و مردمش؟ به هر حال اینها به گمان خودشان یکتا پرست می باشند و لیکن آنها نه خداوند یکتا را پرستیده و نه او را می شناختند. یوسف که خود پیغمبر و فرزند نبی بود، به عزیز مصر که کافر بود فرمود: " از آنجا که من دانا به امور و امانتدار هستم، مرا سرپرست گنج ها و معادن بگردان. " یوسف همنشین فراعنه بود و حال آنکه من فرزندی از فرزندان رسول خدا هستم؛ مأمون با اجبار و زور مرا به اینجا کشاند. به نظر شما چکار می کردم؟»

آن مرد گفت: «من گواهی می دهم که تو فرزند رسول خدا و راستگو و درست کرداری.»

 مردان علم در میدان عمل، ج 1، ص 404
بدرقه ی یار، ص49

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

ارزش طالب علم

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم

از کثیر بن قیس روایت شده که گفت: ( ابی درداء) در مسجد دمشق نشسته بودیم مردی نزدش آمد و گفت:

ای ابی درداء من از مدینه (مدینۀ الرسول) نزد تو آمده ام برای حدیثی که به من رسیده است؛ تو آن را از پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم نقل کرده ای.

گفت: برای تجارت به اینجا آمده ای؟

گفت: نه .

گفت: انگیزه دیگری غیر از این نداشتی؟

گفت: نه.

گفت: شنیدم رسولخدا صلی الله علیه و آله می فرمود:

کسی که در راهی قدم بردارد که در آن راه دانشی بدست آورد خداوند راهی به بهشت برایش معین کند و ملائکه از روی رضا و رغبت بال های خود را برای دانشجو می گسترانند و برای عالم طلب آمرزش کنند آن چه در آسمان ها و زمین است حتی ماهی های در آب . و (برتری عالم بر عابد مانند برتری ماه بر سایر ستارگان است . به درستی که علما وارث انبیا می باشند و انبیا درهم و دیناری به ارث نمی گذارن بلکه علم را به ارث می گذارند.) هر کس آن را به دست آورد بهره زیادی به دست آورده است .

گفت: بلی . بعضی از علماء به ابی یحیی بن زکریا بن یحیی بن الساجی نسبت داده اند که گفت:

در بازار بصره با شتاب به در خانه بعضی از محدثین رفتیم و با ما مرد بی حیایی بود از روی مسخره گفت:

پاهای خود را از روی بال های ملائکه بردارید تا این حرف را زد از مکانش تکان نخورد تا هر

دو پایش خشک شد .

ونیز به ابی داوود سجستانی نسبت داده اند که گفت:

در اصحاب حدیث مرد مخلوعی بود چون حدیث پیغمبر را شنید که فرمود:

ملائکه بال های خود را برای طالب علم می گسترانند در کف پاهایش دو میخ آهنین قرار داد و گفت:

بر روی بال های ملائکه راه می روم پس دردی در پاهایش پیدا شد وابو عبداللّه محمد بن اسماعیل التمیمی این حکایت را در شرح حال مسلم ذکر کرده و گفته پاهایش و سایر اعضایش خشک شد .(1)

1- - کتاب العلم ، فیض مترجم، دکتر اسداللّه ناصحی، ص18

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

احتجاج مفید

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم

 

درباره لقب «مفید» ، «ابن شهر آشوب» رحمت اللّه علیه در «معالم العلماء» در ترجمه شیخ مفید گفته:

این لقب را « صاحب الامر علیه السلام » به شیخ مفید داد چنان چه «محدث قمی» در «فوائد الرضویه» فرموده : در توقیع شریف «حضرت بقیۀ اللّه علیه السلام» مرقوم است:

»للشیخ السّدید والمولی الرشید الشیخ المفید» .

اما بنابرآن چه در میان مردم مشهور است و چنان چه در کتاب های

« سرائر» و «مجالس المؤ منین» ودیگران نوشته اند « قاضی عبدالجبار معتزلی» در بغداد در مجلس درس نشسته بود و ائمه فریقین شیعه و سنی همه حاضر بودند

شیخ مفید که مجتهد شیعه بود و قاضی نام او را شنیده بود ولی او را ندیده بود در مجلس درس حاضر شد و در محلّ کفش کن مجلس نشست و بعد از لحظه ای خطاب به قاضی کرده گفت:

اگر اجازه بدهید از علماء سؤ الی دارم .

قاضی گفت: بپرسید .

گفت : آن خبر که طایفه شیعه روایت می کنند که پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله در روز غدیر درباره علی علیه السلام فرموده : « من کنت مولاه فعلی مولاه » صحیح است یا شیعه آن را ساخته است؟

قاضی گفت : خبر صحیح است .

شیخ گفت : پس این خلاف ها وخصومت ها چیست؟

قاضی گفت : ای برادر این خبر روایت است ولی خلافت ابابکر درایت است .

آدم عاقل درایت را برای روایت ترک نمی کند .

شیخ دوباره پرسید: چه می گوئید درباره خبری که از پیغمبر است که فرمود : « یا علی حربک حربی و سلمک سلمی- یا علی جنگ با تو جنگ با من است و صلح با تو صلح با من است» آیا این خبر صحیح است؟

قاضی گفت: ای برادر آن ها که با علی جنگیدند بعداً توبه کردند .

شیخ فرمود : ای قاضی جنگ با علی علیه السلام درایت است ولی توبه کردن آنان روایت است . و به قول شما روایت در مقابل درایت اعتبار ندارد . قاضی نتوانست جواب بدهد مدتی سر به زیر انداخت.

بعد گفت: تو که هستی؟

شیخ گفت:
من محمد بن محمد بن نعمان حارثی هستم .

قاضی برخواست و دست شیخ را گرفت و در جای خود نشاند و گفت: انت المفید حقّاً

علماء را خوش نیامد . قاضی گفت: این مرد مرا الزام کرد ، اگر شما جواب او را میدانید بگوئید . همه ساکت ماندند . (1)

1- - فوائد الرضویه، ص2
منبع: داستان هایی از آثار و برکات علماء ، ص12


اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

 

خدا هم قبول کرد

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

 

نقل است که ابراهیم ادهم گفت:

شب ها فرصت می جستم تا کعبه را از طواف خالی یابم و حاجتی بخواهم، ولی فرصتی نمی یافتم. تا شبی باران زیادی آمد. من فرصت را غنیمت شمردم، به طرف کعبه رفتم، آن جا را خلوت یافتم. طواف کردم و دست در حلقه زدم و عصمت از گناه خواستم.

ندایی شنیدم که گفت: تو عصمت از گناه می خواهی و همه خلق این را از من می خواهند. اگر به همه عصمت دهم، دریاهای غفوری و غفاری و رحیمی و رحمانی من کجا رود و به چه کار آید؟

پس گفتم: «اللهم اغفر لی ذنوبی».

[1] موسوى زنجان رودى، حكايتهاى شهر عشق، ص 111 و 112.

 منبع : رحيم كارگر، داستان‏ها و حكايت‏هاى حج، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 15، 138

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

 

کوری در محشر

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم

 

یکی از بزرگان اهل علم و تقوا نقل فرمود یکی از بستگانشان در اواخر عمرش ملکی خریده بود و از استفاده سرشار آن زندگی را می گذارند پس از مرگش او را دیدند در حالی که کور بود از او سببش را پرسیدند که چرا در برزخ نابینا هستی ؟

گفت : ملکی را که خریده بودم وسط زمین مزروعی آن چشمه آب گوارایی بود که اهالی ده مجاور می آمدند و از آن برمی داشتند و حیوانات خود را آب می دادند به واسطه رفت وآمدشان مقداری از زراعت من خراب می شد و برای اینکه سودم از آن مزرعه کم نشود و راه آمد و شد را بگیرم به وسیله خاک و سنگ و گچ آن چشمه را کور نمودم و خشکانیدم وبیچاره مجاورین به ناچار به راه دوری مراجعه می کردند ، این کوری من به واسطه کور کردن چشمه آب است

به او گفتم آیا چاره ای دارد ؟ گفت اگر وارثها بر من رحم کنند و آن چشمه را جاری سازند تا مورد استفاده مجاورین گردد حال من خوب می گردد .

ایشان فرمود به ورثه اش مراجعه کردم آنها هم پذیرفتند و چشمه را گشودند پس از چندی آن مرحوم را با حالت بینایی و سپاسگزاری دیدم .

آدمی باید بداند که هرچه می کند به خود کرده است : ( لَها ما کَسَبَتْ وَعَلَیْها مَااکْتَسَبَتْ ) اگر به کسی ستم نموده به خودش ستم کرده ، اگر به کسی نیکی کرده به خودش نیکی کرده است . اگرسر کسی رابریده درمواقف برزخی خودش بی سر است و در جهنم سرو پایش به هم پیچیده است چنانچه می فرماید : ( فَیُؤْخَذُ بِالنَّواصی وَاْلاَقْدام ) از اینجاست که حضرت زینب کبری علیهاالسّلام در مجلس یزید به آن ملعون فرمود : ( ( وَما فَرَیْتَ اِلاّ جِلْدُکَ وَما قَطَعْتَ اِلاّ رَاءْسُکَ ؛ نبریدی مگرپوست خودت راوجدانساختی مگرسرخود را ) ) .

داستانهاي شگفت/ بقلم عبدالحسين دستغيب.ص: 292

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

 

این داستان خیلی شبیه حال و روزهای ماست..مسئولان مملکت ما فقط به فکر منافع خودشنن و فرزندانشون ...

کجای قائم ما منتظریم.....

آبی خنک و شیرین

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الرحیم

 

مرحوم الهی قمشه ای سالی به سفر حج مشرف شده بود. در صحرا تشنگی بروی غلبه می کند و امان از او می رباید. رو به آسمان کرده، می گوید: خدایا آبی برسان. ناگاه سیدی پدیدار می شود و ظرف آبی بدیشان می دهد. مرحوم الهی قمشه ای تعریف می کرده که: آبی به این شیرینی و خنکی نخورده بودم. وقتی سیراب شدم، آن سید بقیه آب را به سر و رویم ریخت؛ زمانی که سر بلند کردم دیدم نیست.[1]

 

پی نوشت

[1] حسن زاده آملى، در آسمان معرفت، ص234

منبع : کارگر، رحیم؛ داستان ها و حکایت های حج، ص: 90

 

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم