فصل شهادت میثم
بسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
میثم تمار، سوار بر اسبش می رفت که حبیب بن مظاهر اسدی را در مجلس قبیله بنی اسد، دید. آن ها با هم سخن گفتند تا آنجا که گردن اسب هایشان، در هم فرو رفت.
سپس حبیب گفت: گویی پیرمردی شکم بزرگ را می بینم که در دار الرزق، خربزه می فروشد و به خاطر محبت نسبت به خاندان پیامبرش، به دار آویخته شده و بر همان چوبه دار، شکمش را شکافته اند.
میثم گفت: من نیز مردی سرخ رو، با دو گیسوی بافته را می شناسم که بیرون می آید تا فرزند دختر پیامبرش را یاری دهد و کشته می شود و سرش را به کوفه می برند.
آن گاه، آن دو از هم جدا شدند و اهل مجلس گفتند: دروغگوتر از این دو، ندیده بودیم!
اهل مجلس، هنوز متفرق نشده بودند که رشید هجری آمد و از اهل مجلس، درباره آن دو پرسید. گفتند: از هم جدا شدند و شنیدیم که این گونه می گویند. رشید گفت: خداوند، میثم را رحمت کند! فراموش کرد که [بگوید]: و صد درهم، بر جایزه آورنده سر [حبیب] می افزایند.
سپس، رشید رفت و اهل مجلس گفتند: به خدا سوگند، این، دروغگوترین آنان بود!
همان مردم می گویند: به خدا سوگند، روزگاری نگذشت که میثم را بر در خانه عمرو بن حریث، به دار آویخته، دیدیم. نیز شاهد بودیم که سر حبیب بن مظاهر را که همراه با حسین علیه السلام کشته شده بود، آوردند و همه آنچه را گفته بودند، به چشم دیدیم.
🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم🌺
مجله درس هایی از مکتب اسلام، اردیبهشت 1358، سال نوزدهم - شماره 2)